خوندن گرگ دشت به ارزشمندی یه کشف بود ولی تصادفی نبود. من وقتی خوندمش اینو فهمیدم. باور کن تصادفی نبود، برنامه ریزی شده بود. باشه، هیچ دلیلی ندارم که بهت نشون بدم که کسی الان خوندنش رو واسم برنامه ریزی کرده بود ولی این رو کاملا حس می کنم.
خوندن یونگ کمتر اتفاقی بود. خیلی وقت بود انسان و نمادهایش رو که به سفارش شایان از ایران آورده بودم که بخونم خاک می خورد ولی تو برنامهم بود. به هر حال هنوز هم نخوندمش. ولی وقتی کسی توجهم رو به موضوع اختلال شخصیت مرزی جلب کرد دوباره و دوباره نیازم رو به شناخت خودم متوجه شدم. و اگه قرار بود خودم رو از خلال کسی بشناسم اولین انتخابم یونگ بود. این شد که یونگ رو خوندم.
خوندن هسه رو خیلی اتفاقی شروع کردم، وقتی فکر کردم موقع اینه که وقت ورزش به چیزی گوش بدم. اولین و شاید تنها چیزی که روی کتاب های صوتی آیفونم توجهم رو جلب کرد سیذارتای هسه بود. دلنواز بود و عمیق. بعد رفتم سراغ کتابهای دیگش و بعد شد گرگ دشت.
همهی اینا چندان عیرعادی نبود. وقتی به فصل دوم گرگ دشت یعنی «رسالهای بر گرگ دشت » رسیدم حس غریبی پیدا کردم. ادامهی رمان این حس رو تو من ایجاد کرد که تو خودم غلت می خورم. این حس رو داد که یونگ تو این کتاب است. Self, Anima, Shadow, Persona همه اینجا جمع شده بودند. کسی با چاقوی یونگ داشت خودش رو تشریح می کرد، شاید هم داشت من رو تشریح می کرد. اینجا بود که معجزه شده بود. دو مسیر کاملا بی ربط به هم رسیده بودن. طولی نکشید که فهمیدم هسه تو دورهی قبل از نوشتن کتاب تحت روانکاوی یونگ قرار گرفته بوده و یونگ معتقد بوده که این کتاب و چند کتاب دیگه تحت تاثیر تئوری های اون نوشته شده بودن.
گرگ دشت یکی از مهمترین کتابهاییه که تو زندگیم خوندم.