دیدی
که چون ربودیمت؟
کسی را
از دوستانِ ما
به خاطر گشت؟
دشمنان نمیگویم.
اگر دشمنان گفتمی،
هم دوستان بودی
- تا سخنِ مولانا
بر جا باشد:
«اگر دشنامِ او به کسی برسد،
او ولی باشد.»
آسیا میخری؟
مرا بخر،
تا جهتِ تو بگردم.
آن
از سنگ و آهک است
و این
از پوست و گوشت
و پی و رَگ -
و این را
جانی
و حیاتی.
اگر بدهی،
من خود میگردم.
(از آن
،هر روز،
چند دخل درآید؟
دو درم؟
پنج گیر!
بیش از این
نفع باشد؟)
تو نیز به من چرا یادگاری نمیدهی؟ تو یادگاری میستانی، تو نیز یادگاری بده: وقتی، تو را یاد کنیم.
در سایهی ظلُّالله در آیی، از جملهی سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفاتِ حق شوی، از حَیِّ قَیّوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور میبیند، میمیرد. حیاتِ الهی یابی. پس، ابتدا، آهسته، تا کسی نشوند!
هر که را خُلق و خوی فراخ دیدی و سخنگشاده و فراخحوصله که دعایِ خیر همهی عالَم کند که از سخنِ او تو را گُشادِ دل حاصل میشود و این عالَم و تنگیِ او بر تو فراموش میشود، نه چنان طبع گُشاده که کُفر گوید که تو بخندی، بل که چنان محض توحید گوید که تو همچو سراجالدّین از برون میاید آبِ چشمت و از درون صدهزار خنده با شدت، آن فریشته است و بهشتی و آن که اندر او و اندر سخنِ او قَبضی میبینی و تنگی و سردی - که از سخنِ او جنان سرد میشوی که از سخنِ آن کس گرم شده بودیِ، اکنون به سببِ سردیِ او آن گرمی نمییابی، آن شیطان است و دوزخی.
بسیار بزرگان از این سست شدند از من که «او خود در بندِ سیم بوده است.»
در بندِ پول نبودهام. در بندِ آن بودهآم که خر از پول بگذرد.
ایشان بزرگان بودهآند، شیخان بودهاند. من ایشان را چه کنم؟ من تو را خواهم که چنینی: نیازمندی خواهم، گرسنهیی خواهم، تشنهیی خواهم. آبِ زُلال تشنه جوید، از لطف و کَرَمِ خویش.
انصافِ او بین که چون مُنصف شد! با این همه فصل، در رکابِ شیخ میرفت. شاگرد داشت اهل در فنون. او را ملامت کردند جماعتی فضلا. گفت «به آن خدای که خالقِ خلق است که اگر یک مویِ او شما واقف شوید چنان که خدا ما را آگاه کرد، غاشیهی او را از دستِ من درربایید، چنان که منصب را از همدگر در می ربایید و حسد میبرید.»
خدای را بندگانند پنهان.
میگفت «از سر تا پایم، همه خدا گرفته است. این بیخبران، این بیذوقان، چه فَسردهاند، چه مردودند! چه بیذوقند! اَنَالحق! سُبحانی! که طاقتِ من دارد، با این گفتار و با این کلام؟ تو کجا خدا میبینی؟»
قومی که مقبولِ همهی عالَمند، وَعظها بع ذکرِ ایشان گرم کنند و مَزّه یابند، نه آن که از حالِ ایشان خبر دارند: همین که نامِ ایشان گویند، گرم شوند.
صاحبِ طبع نمییابد، صاخبِ دل میباید. دل بجوی، نه طبع. چه جایِ دل؟ دل روپوش است. آن صاحب خداست. از غیرت، صاخبدلش میگویند. نه وقتی پرتوِ جلالِ حق میآید، دل خرّم است، وقتی غایب میباشد، برعکس. الّا چندانی چنین شود که دل گرم میشود و میگدازد. چندان که دل بشکند و از میان برخیزد - خدای مانَد.
هرچند میخورند، هُشیارتر میشوند، میخورند، مست میشوند اینها، مستان هُشیارتر، در پایش بمیر!