رنجهای ورتر جوان


حتی از میان ترجمه ی ضعیفی که البته در بخش دوم بهتر می شود گوته ی بزرگ جلوه گر است که با قدرت مرا همراه با قهرمان عاشق و نگون بخت در میان احساسات متضاد می غلتاند. جایی عاشق طبیعت، جایی برایش بی معنی، جایی عاشقی خردمند، جایی دلداده ای مجنون، جایی ستایشگر زندگی و جایی در راه جان ستاندن از خویش. نقدهای گوته به نظام ظبقاتی احمقانه، نفرتش از کار یکنواخت اداری مرا بیشتر همراهش می کند. اما آنچه مرا به یاد ارادت گوته به حافظ خودمان می کند نقد بی محابای او در این کتاب به ساختار خرد است در برابر عشق. تمجیدش از کودکی را بعد از مدتها که در این باره نشنیده بودم خواندم و  دوباره سرشار از روح کودکیم کرد. از بی قاعدگی هنر و ادبیات می گوید و اینکه بهتری از آن بی قاعدگیست. خشمگینیش از بی اختیاری در تعیین سرنوشتش غمگینی جاوید بشر را دوباره به یادم می آورد. و خداوندی که بنده اش را از یاد می برد (یا حداقل چنین به نظر می آید) همچنین. 

تمجیدش از خودکشی به عنوان قیامی در برابر این بی اختیاری نشانگر ذهن بیچاره ی گوته است. گویا ماجرای عاشقی ورتر جزیی از قصه های زندگی خود نویسنده است. نویسنده ای که حود این احساسات را تجربه کرده است اما نتوانسته مانند قهرمانش صاحب اختیار خویس باشد و این است که او را می آفریند تا آنچه را خود نتوانسته به انجام برساند به دست او برآورد و این همان است که تراژدی می آفریند. نمی دانم گوته از اینکه او را آفریده تا به جای خودش شجاعت به خرج دهد آرام شده یا برعکس به او حسد ورزیده است. 

برای اولین بار سه و نیم ساعت توی کافی شاپ تا کتاب تمام شود بدون اینکه حس کنم. جالب بود.