دیروز در ساسکاتون

ماشین رو بردم ساسکاتون، حکایتی بود این ماجرای چند ماهه... خیلی کمتر از اون چیزی که فکر می کردم واسم سخت بود... امیدوارم بزودی بره و موضوعش جمع شه کلا... 

-----

دیشب با علی و آرش رفتم بیرون. دلم واسه آرش خیلی سوخت. از 7 سالگی مجبور شده از ایران بیاد اینجا، زن کانادایی گرفته و ... می خواد مثنوی بخونه...

 خودش رو dark skin صدا کرد. علی پرسید چرا این همه درباره ی رنگ پوستش حرف می زنه. من گفتم: می دونم، چون کاملا نسبت به این موضوع خودآگاه (Self aware ) شده تو سیستم اینجا. آرش انگار که کسی سر دلش رو باز کرده باشه شروع کرده از تجارب تلخش گفتن. علی گفت که من هیچوقت حس نکردم تبعیضی. من هم تایید کردم. ولی آرش نظرش این بود (و من هم همینطور) که تبعیض آشکاری وجود نداره اما تبعیض پنهان فراوان. داستانای آرش جالب بودن... 


-----

علی همیشه به من انرژی زندگی میده. پسره سه روز بود غذا نخورده بود و داشت مث ... رو پیپراش کار می کرد... خودش هم می گه که الان فقط اونه که به من انرژی زندگی میده... بقیه همه خسته ن... همه مردد....


----

تو مسیر رفت و برگشت کلی بحث فلسفی با شایان ... از دین گرفته، تا نیچه، تا اخلاق غربی، تا سیاست غرب در ایران، تا .... این پسر (علیرغم کله شقیش) همیشه تو تبادل کلام باعث میشه چیزی رو بهتر بفهمی ...