کسی که از دور در حضور باشد، خود نزدیک چه‌گونه باشد!

این که دو یار پهلویِ همدگر نشینند یا مقابله‌ی همدگر و سخن گویند، چاشنیِ آن کجا و جاشنیِ نظاره‌ی از دور کجا؟ آخر، دور حجابت کند. اگرچه آن صفا داری که حجابت نکند، امّا چاشنیِ نزدیکی کو؟ کسی که از دور در حضور باشد، خود نزدیک چه‌گونه باشد!

آن بنده‌ی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است.

حاصل: بنده‌ای هست خدای را که او حالِ حال باشد و استادِ قال. نمی‌گویم «منم.» می‌گویم که «هست.» اکنون، تا کیست؟

مرا فرستاده‌اند که «آن بنده‌ی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است. دریغ است که او را به زیان برند.»

اینها در چلّه‌ها می‌روند، چه می‌کنند؟

حاصل: اینها در چلّه‌ها می‌روند، چه می‌کنند؟ این «لااِلَه‌اِلَّاالله» کارِ زبان نیست، کارِ مُعامله است. نمی‌دانم - که این حاصل به دستِ اوست: خواهد مُتَلَوِّنش گوید، خواهد غیرِ مُتَلَوِّن. کلامِ اوست. هرچه خواهد، می‌گرداندش.

چون سخن در نیابند، مُعامله‌ی آن چه‌گونه کنند؟

فردا، وَعظ می‌باید گفتن. دشوار است. دری باز شده است. چاره نیست. اگر در می‌بندی، فریاد و تَشنیع. و کاشکی ایشان را در آن فایده بودی! آن همه سخن‌ها گفته شد - صریح و کنایت. همانند که گویی هرگز نصیحتی نشنیده‌اند. به ظاهرِ سخن در‌می‌یابند، نه مقصودِ سخن. چون سخن در نیابند، مُعامله‌ی آن چه‌گونه کنند؟


«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیده‌تَرَک است.

«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیده‌تَرَک است.

هیچ‌کس نیست از بشر که در او قدری از اَنانیّت نیست. موسا «اَنَا اَعلَمُ مِمَّن عَلی وَجهِ الاَرض» گفت. چیزی در او درآمد، این بگفت. حواله به خِضر کردند. تا چند روز پیشِ او بود، آن از او برون رفت.

وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد.

اکنون وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد. همه صفت‌های خوب دارد - که صدهزار درمش بودی، در حال بذل کردی. گَبری چند قدم به مَجاز راهِ مردی بزند، آن ضایع نباشد - عاقبت دستگیرِ او شود. خاصّه، صدرزاده‌ای چندین راه پیاده به آن اعتقاد آمد، دوماه راه، ضایع نباشد. الّا این سه وصیّت کردمش:

یکی دروغ نگویی. دوم، گیاه می‌خورد، چون راستی است شرط، امّا نخوری. سوم، با یاران اختلاط کم کنی.

اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد.

یک نیاز آن است که پیشِ شیخ رو تُرُش و منقبض نباشد.

«ای خواجه‌ی تُرُش، با ما عتابی داری؟ با ما جنگ کرده‌ای؟»

گفت «نه.»

اکنون، آدمی تُرُش با آن کس کند که از او رنجیده است و با این دگر خندان باشد و خوش باشد. آن را ببیند، می‌خندد، آزارش هیچ نمانَد، همه خوش شود. و اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد. رو به سویِ خویش می‌کند، تُرُش می‌کند. و رو به سویِ این دوست می‌کند، می‌خندد.

دانستنِ این کمال است و نادانستنِ این کمال کمال است. دعویِ کسی را برای معنیِ او خواهیم و معنیِ کسی را را برای دعویِ او خواهیم.


ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز

ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز - صورتِ تنها نه، الّا صورت و معنی.


همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد.

همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد. نمی‌بینی که مادر چون طفلِ خود را دوست می‌دارد، اگر حَدَث می‌کند. مادر با آن همه لطف و جمالِ خویش، پرهیز نکند و به جان و دل مشتریِ اوست؟ بل که آن دگر از خرِ لَنگِ خود ننگ ندارد، اگر چه لگد زند و کراهت کند.

این سخن در معرضِ ضعف است. مولانا شمس‌الدّین تبریزی می‌فرماید که آن جواب خود مولانا گفت. اکنون از من بشنو: این یکی خرِ لَنگ را بربندد و شب و روز علف می‌دهد و خر بر او می‌ریَد، این دگر است و آن اسبِ تازی برنشسته است و آن اسب او را از صدهزار هطر و آفت و راه‌زن برون برده است و خلاص کرده دگر - اگر چه آن‌سَری تأییدی بود. الّا آخر مَرکَب بر او حق ثابت کرده است.

این از آن است که شما مولانا شمس‌الدّین تبریزی را دوست نمی‌دارید

گفتند «مولانا از دنیا فارغ است و مولانا شمس‌الدّین فارغ نیست از دنیا.»

و مولانا گفته باشد که «این از آن است که شما مولانا شمس‌الدّین تبریزی را دوست نمی‌دارید - که اگر دوست دارید، شما را طَمَع ننماید و مَکروه ننماید.»