همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بی‌معنی.

همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بی‌معنی.

«مولانا، همشهری باشیم؟»


او به عالَم نیامد، به سرگین‌دان آمد.

پیرِ معتمدِ خدمتِ مشایخ کرده از خدمتِ شما نقل کرد که شما فرمودید که «من در او فرِّ ولایتِ خدا می‌بینم و هیبتِ خدا. پنجاه ولیِّ مُرد می‌باید تا در رکابِ او بروند.»

اکنون، ولیِ حق را که چنین باشد، توان گفتن «آن‌چه او می‌گوید از اصل چنین نیست»؟ اگر راست نبود، از مشایخ که امینانِ حقّند، دروغ چون روا باشد. 

پیش از آن که او از عدم به این سرگین‌دان آمد (زیرا که او به عالَم نیامد: عالَم از کجا و او از کجا؟ به سرگین‌دان آمد.) بهتر بود هزاربار از اکنون که بیامد به این سرگین‌دان. زیرا که رهِ هزار مسلمان بزند، از خدا بازدارد - که اگر او نیامدی، راهِ آن مسلمانان نزدی.

فرج سرکوهی

من این نویسنده را دوست دارم. او یکی از بهترین روزنامه‌نگارانی است که داریم. چرا نمی‌گویم بهترین؟ شاید چون همه را نمی‌شناسم ولی واقعیت این است که بهتر از او ندیده‌ام. همیشه نوشته های فرج سرکوهی را با ولع تمام می‌خوانم چون حرفی برای گفتن دارد.

بی‌بی‌سی تنگ‌نظر دیر کشفش کرد، ولی حالا که نوشته‌های هفت روز کتاب را می‌نویسد، همه چیز عالی است.


این نوشته‌اش درباره‌ی کتاب «ابتدانامه» سلطان‌ولد را ببین:


«تاویل و تفسیرهای فرزند ارشد مولوی از آراء و افکار پدر و روایت او از رابطه پرکشش شمس و مولانا محافظه کارانه و محتاطانه است و از این واقعیت خبر می دهد که وارثان مولوی می کوشیدند تا شور و شوق و نوآوری و بدعت های او را کم رنگ، و خود را برای متولی گری امامزاده ای مقبول آماده کنند.»

تأنّی خود کارِ من است، از من آموزند.

آن‌چه اعتقادِ من است، اگر زنی یک شب خدمت کندم، پانصد دینارِ زر به وی دهم - که دونِ حقِّ او باشد.

گفتم که تأنّی خود کارِ من است، از من آموزند، خدا از من دزدیده است: «تأنّی مِنَ الرَّحمن.»

در آن احوالِ کیمیا،‌دیدی چه تأنّی کردم؟ - که همه‌تان را می‌گویم، گمان بود که من او را دوست دارم و نبود الّا خدای. و بعضی را آن گمان که جهتِ آن سخت می‌گیرم تا از او چیزی به خُلع بستانم.

همه را حلال کردم و او را حلال کردم. هم در آمدم خانه‌ی ایشان. خانه نیز در من متعجّب که «چون افتادی اینجا؟»

تا لحظه‌ای با دیوار اُنس گرفتم و با قالی، زیرا یا اُنس با اهلِ آن موضع گیرم تا توانم آنجا نشستن، یا با دیوارها و بساط. این سِرّی دیگر است.

خبر کرد که «بیایید شویِ مرا ببینید!»

یکی از این سو سر برون کند، یکی از آن سو و او را خوش آمد.

و آن همه تأنّی که در بابِ کیمیا کردم در مقابله‌ی تأنّی ِ من اندک بود - کامل نبود.

آن کیمیا برِ من دختر آمد و به وقتِ آن، چندان شیوه و صنعت از کجا بودش؟ خداش بیامرزد! چندان‌ها خوشی به ما داد! روزان همه بدخویی بکردی و شب، چو در جامه‌خواب درآمدی، عَحَب بودی. گفتی «ذَکَرَم می‌باید!» خنده‌ام گرفتی. گفتی «باری، به قاضیم نبر!» و با آن همه که یک پول از من به او نرسید و دهانش دریدم. آن خواستنِ چیزی دگر، ناخواستن نبود. مَنش بِحِل کردم. خدا داند! من همین‌قدر می‌گفتم که «من شب و روز با اویم و شما وقتی او را ببینید. آخر، از من بپرسید! از اینها که شما می‌گویید، هیچ نیست. ما خوشیم به تنهایی. شما را جهتِ آن می‌خواهیم تا از شما نیز خوش شویم.» گفت که «شما را می‌دانیم که خوشید، ما هم از آن خوشی خوشیم.» چنان که گفتند فلان شیخ «سَماع می‌کند در هندوستان.» یا می‌گفت که «می‌دانم - هرچه شیخ گوید، نیکو گوید.»




قَهر با که رانَد؟ با تونی‌ای؟

قَهر با که رانَد؟ با تونی‌ای؟ مگر اصلِ او هم تونی بود که با تونی ستیزد؟ پادشاهان آن را زخم زنند که گردن‌کش باشد - فرعون و نمرود را.

مرا با اَئمّه جه کار؟ ما خود اَئمّه‌ایم.

آن ظاهر نی. اکنون تو به آن مَچَفس! اَئمّه که باشند؟ مرا با اَئمّه جه کار؟ ما خود اَئمّه‌ایم.

گفت «چنین مگو! تو اَئمه‌ی دیگرانی. دیگران اَئمّه‌ی تواند. چند کلمه بگو چنان که با مُقریان گفتی!»

قومی باشند که آیت‌الکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیت‌الکرسی باشند.

مرا این دامنگیر شد که عورت را دل در پیِ من بود.

این عورت که می‌گوید «من تو را نخواهم،» مرا قید نباشد. باری، اگر او این‌بار برود، دو گواه بیاورم و تا او آمدن، پایش بگشایم و رفت. مرا این دامنگیر شد که عورت را دل در پیِ من بود. چه عیب کنم عورت ب‌چاره را؟ او چه داند آن که چنین می‌کند؟ او نیکو عورتی‌ست. او را به نظرِ خود منگرید! هر که را نظری کردم، کارِ او تمام شد. این کس که در عقدِ من درآید و با او نزدیکی کردم و تنِ من به تنِ او رسید، او بزرگ نبودی و عزیز نبودی، این هرگز نبودی.

همه جفا با آن کس کنم که دوستش دارم

اکنون، همه جفا با آن کس کنم که دوستش دارم. امّا چندان نباشد جفایِ من: نیک باشد و سهل. در دعوت، قهر است و لطف. امّا در خلوت، همه لطف است.

شمس دیوانه‌ی من زیباست.

شمس دیوانه‌ی من زیباست، مثل همیشه هیجان‌زده‌ام می کند و من به دست‌هایم می‌گویم می‌بینید چه برکتی برتان فرود آمده که می‌نویسیدش؟ عجیب نبود اگر فقط برای همین آفریده شده بودید.

همه‌ی عمرِ سراج‌الدّینِ مدرّس

اکنون همه‌ی عمرِ سراج‌الدّینِ مدرّس در این مانده است که «آن حوضِ چهار در چهار پلید شد.»