آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟

سخن با خود توانم گفتن. با هر که خود را دیدم در او، با او سخن توانم گفتن. تو اینی که نیاز می‌نمایی. آن تو نبودی که بی‌نیازی و بیگانگی می‌نمودی - آن دشمنِ تو بود. از بهرِ آنَش می‌رنجاندیم که تو نبودی. آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟ - که اگر بر پایِ تو بوسه دهم، ترسم که مژه‌ی من در خَلَد، پایِ تو را خسته کند.

هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد

از عالَمِ معنی، اَلِفی بیرون تاخت که هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد، هر که این اَلِف را فهم نکرد، هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید می‌لرزند از برایِ فهمِ آن اَلِف. امّا برای طالبان سخن دراز کردند شرحِ حجاب‌ها را - که «هفتصد حجاب است از تور و هفتصد حجاب است از ظلمت.» به حقیقت رهبری نکردند، ره‌زنی کردند بر قومی.

ایشان را نومید کردند- که «ما این همه حجاب‌ها را کِی بگذریم؟»

همه‌ی حجاب‌ها یک حجاب است. جز آن یکی، هیچ حجابی نیست. آن حجاب این وجود است.


باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.

همه‌ی خللِ یاران و جمعیّت آن است که نگاه ندارند یکدیگر را. باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.


مطرب که عاشق نبُوَد

مطرب که عاشق نبُوَد و نوحه‌گر که دردمند نبُوَد دیگران را سرد کند. او برای آن باشد که ایشان را گرم کند.


اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.

اگر وقتِ دیگر بودی، آن حکایت که دوش گفتم، تا ماهی تیره کردی. امّا اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.

اوّل، پرسشی بکنی که :مشتاق می‌باشیم، ابرام دور می‌داریم.»

من او را چنان بازمالم که تو گویی احسنت! بگویم مولانا در علم و فضل دریاست، و لیکن کَرَم و مروّت آن باشد که سخنِ بی‌چاره‌ای را بشنود. من می‌دوان و همه می‌دوانند در فصاحت و فضل مشهور است. آخر، پادشاهی به نزدِ خلیفه‌ای به تفاخر کسی بفرستد: تا فصیح و فاصل نبُوَد، کِی فرستد؟ و لیکن تا لحظه‌ای سحنِ بیچاره را استماع نفرماید، درویش سخن نتواند گفتن.

اکنون، آن‌چه خلاصه است به خدمت بگویم. تیباش دهم که من عزم داشتم به خدمتِ فلانی. گفت مرا که «مولانا می‌آید. کََرَمِ او و لطفِ او عام است.» چون آمدم، صدچندان بود، امّا به دعا گو هنوز چیزی نرسید.

او خرفه دار بود و من خرقه دار. چه گونه بود که با او شبها را روز کردی و با من یک ساعت ننشستی؟

اوّل، می‌گفت «اَهلاً بِالشَیخَ الصّالح!» یعنی این زاهد کوله است. آخر، می‌گوید «آن دانشمند مردِ اهل است.»

من می‌گوین «ای مولانا، کَرَمِ شماست.« گفتم تا آن بداند که این خطاب و تعظیم مرا می‌کند. گفتم «با این همه فضل و دانش، او کافر باشد و تو مسلمان. آن سخنش زهر است. اگر به گوشِ مسلمانی این سخنِ او فر رود، پانصد حدیثِ پیغامبر سودش نکند، دیگر قبول نکند. مگر کسی که با قُوَّتی به نوعی دیگر بگوید، بشنود.»

چنانش مُسَخَّر و عاجز کنم که همچنین باشد در دستِ من با آن فصاحت که مُهره‌ای همچنین به دستِ بوالعجب. و معلوم باشد که دلِ اولیا محیط است به افلاک: همه‌ی افلاک در تحتِ دلِ اوست.

مولانا را هیچ مُرید نبوده است، الّا فرزندانش: هم فرزند، هم مُرید.

بدان که این از توست.

امّا حدیثِ آن که می‌گفتی اگر دانستمی چنین خواهد بود از حَلَب نیامدمی، بدان که این از توست. اگر تو چنان بودی‌ای که من گفتم، اگر من با حلالِ خود خُفته بودمی برهنه، تو در میان محرم بودی و میانِ ما بخُفتی. اکنون، سهل است اگر چنان باشی.

نَفَسُ تو می‌شنوم،‌ مرا راحتی‌ست.

چون می‌گویمش که «اکنون که شب می‌خُسبی، تو را از من فایده نیست، روز به هم می‌باشیم،» شب به حُجره می‌آید، می‌گوید که «نه. از خواب بیدار می‌شوم، نَفَسُ تو می‌شنوم،‌ مرا راحتی‌ست.»


از این می‌رنجیدم که مرا بیگار می‌فرمود

از تو نقل کردند که :« من از او از این می‌رنجیدم که مرا بیگار می‌فرمود که فلان و فلان جا برو. و بر من هیچ از این سختتر نمی‌آید.»

ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه می‌کنم؟

این خواب دوش می‌گفتم. (این کرامتِ مولاناست.» گفتم «برویم به خدمتش!»

مولانا گفت «نباید که حمل کند به آن قضیّه که معاونت می‌خواهیم و تصدیع می‌دهیم؟»

گفتم «خاطرم از آن عزیزتر است که آن اندیشد.»

«وامِ مرا کی گزاری؟»

گفتم که «رشیدالدّین چیزی نیارد گفت.»

گفت «آن را خرج کنید!»

گفتم که «پانصد درم غلام، پانصد درم کنیزکی، صد و پنجاه چوعا و پوستین فتد. ای خواجه، من از اینجا سیصد درم برم به حَلَب - چهارصد گیر، پانصد گیر. هفت ماه آن می‌خوردم، هفت درم کرایِ حُجره. من خود را پیوسته همان فرد می‌بینم. ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه می‌کنم؟»



مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پرورده‌اند و پدر و مادر.

قاضی شمس خویی که با آن بزرگی، آیاتِ بَیّنات می‌خواند پیشِ اسدِ متکلّم، مرا جفا می‌گفت و می‌رنجانید بی‌وجه.

گفتم «مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پرورده‌اند و پدر و مادر.»

او زیاده‌ می‌کرد.

گفتم «دروغ گفتیم.»