محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند.

محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند. خلَل از این است که خدا را به نظرِ محبّت نمی‌نگرند - به نظرِ علم می‌نگرند و به نظرِ فلسفه. نظرِ محبّت کارِ دیگر است.

وَالله که من در شناختِ مولانا قاصرم

وَالله که من در شناختِ مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل که «من از شناختِ او قاصرم.» مرا هر روز از حال و افعالِ او چیزی معلوم می‌شو که دی نبوده است. مولانا را بهترک از این دریابید، تا بعد از این خیره نباشید! همین صورتِ خوب و همین سخنِ خوب می‌گوید، به این راضی مشوید - که وَرایِ این چیزی هست. آن را طلبید از او!

او را دو سخن هست: یکی نفاق و یکی راستی. امّا آن که نفاق است، همه‌ی جانهای اولیا و روانِ ایشان در آرزویِ آنند که مولانا را دریافتندی و با او نشستندی. و آن که راستی است و بی‌نفاق است، روانِ انبیا در آرزویِ آن است: «کاشکی در زمانِ او بودیمی تا در صحبتِ او بودیمی و سخنِ او بشنیدیمی!»

اکنون، شما باری ضایع مکنید و به این نظر منگرید! به آن نظر بنگرید که روانِ انبیا می‌نگرد - به دریغ و حسرت.

مِهری می‌جنبد، کارشان از آن مِهر می‌گشاید.

چون بندگانِ خدا را خدمتی می‌کنند به مال، مِهری می‌جنبد، کارشان از آن مِهر می‌گشاید. و لیکن یک پول که صِدّیق بدهد، برابرِ صدهزار دینارِ غیر باشد و از آنِ هر که قبول آید، تَبَعِ او باشد - زیرا درِ بسته را صَدَقه‌ی صِدّیق گشاید.

زنهار، از شیخ همین صورتِ خوب و همین سخنِ خوب و افعال و اخلاقِ خوب راضی مشوید - که وَرایِ آن چیزی هست. آن را طلبید!

یک پولِ مولانا برابرِ صد دینارِ غیر باشد و از آنِ متعلّقانِ او. و هر که ره یابد به من، تَبَعِ او باشد. زیرا دری بسته بود، به او باز شد.

اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم،

همه‌تان مُجرمید. گفته‌اید که «مولانا را این هست که از دنیا فارغ است و مولانا شمس‌الدّین تبریزی جمع می‌کند.»

زهی مؤاخذه که هست و زهی حِرمان!

اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم، او بگوید که گفت یا نگفت. بعد از آن، بگوید که «بِحِل می‌کنی یا بگیرم؟»

بگویم که «تو چون می‌خواهی؟ - که خواستِ من در خواستِ تو داخل است.»

او گوید که « از طرفِ من، صدچندان!»

فی‌الجمله، مناظره دراز شود. اگر عفو باشد، این بارِ دیگر چون اعادت شود، دگر هیچ برخوردار نشوند و در قیامت نیز مرا نبینند - خاصّه در بهشت.

پس اگر آن چند درم نبودی، من برهنه و پیاده از اینجا بیرون رفتمی، آن‌گاه حالِ شما چون بودی؟ مرا دیگر هرگز اومیدِ مُعاودت بودی؟

دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کند یا در حجاب رود از من؟

این نسیان بر سه نوع باشد:

یکی آن که از دنیا باشد - که دنیا مُنسی‌ست ذکرِِ آخرت را.

دیگر سببِ نسیان مشغولیِ آخرت - که از خودش هم فراموش شود. دنیا به دستِ او چنان است که موش به دستِ گربه. از صحبتِ بندّ‌ی خدا او را آن شده است که آن شیخ را سی سال بر رویِ سجّاده نشسته، آن نباشد.

سیُّم سببِ نسیان محبّتِ خداست - که از دنیا و از آخرتش فراموش شود. و این مرتبه‌ی مولانا باشد.

زیرا مولانا را مستی هست در محیّت، امّا هشیاری در محبّت نیست. امّا مرا مستی هست در محبّت و هُشیاری در محبّت هست. مرا آن نسیان نباشد در مستی. دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کند یا در حجاب رود از من؟

اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود

اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود، اگر به مؤمن رسد، ولی شود، به بهشت رود عاقبت.

آخر، تو واقعه دیدی. در خوابت گفتم که چون سینه‌ی ما به سینه‌ی او رسید، او را این مَقام شد.

او را بسیار واقعه‌ها در پیش است، عاقبت، مسلمان رود، سلامت رود.


دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟

یارانِ ما به سبزک گرم می‌شوند. آن خیالِ دیو است. خیالِ فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصّه خیالِ دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصّه خیالِ فریشته. دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟ چرا خود یارانِ ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بی‌نهایتِ ما؟ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.


علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود

آن‌کس که به صحبتِ من ره یافت، علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود و تلخ شود - نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت می‌کند، بل که چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن.

او را کِی آن حالت باشد که صحبتِ ایشان او را زیان ندارد؟ هنوز پنج سال او از همه اِعتزال کند و روزه و نماز و چنان زندگانی که مَنَش آموزم، آن‌گه چنان شود که صحبتِ ایشان زیان ندارد.

جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود.

مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتی‌ای هست. جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود. این بار، نفاق نمی‌کنم و زشتی می‌کنم، تا تمامِ مرا ببیند. نَغریِ مرا و زشتیِ مرا.

آن سخنِ من بود که بر زبانِ او می‌رفت

یکی گفت که «مولانا همه لطف است و مولانا شمس‌الدّین را هم صفتِ لطف است و هم صفتِ قهر است.»

آن فلان گفت که «همه خود همچنیند.» و آن‌گه آمد، تأویل می‌کند و عُذر می‌خواهد که «غَرَضِ من ردِّ سخنِ او بود و نه نُقصانِ شما.»

ای ابله، چون سخن من می‌رفت، چون تأویل کنی و چه عُذر توانی گفتن؟ او مرا موصوف می‌کرد به اوصاف خدا - که هم قهر دارد و هم لطف. آن سخنِ او نبود و «قرآن» نبود و احادبث نبود. آن سخنِ من بود که بر زبانِ او می‌رفت، تو را چون رسد که گویی همه را هست؟ قهر و لطفی که به من منسوب کنند، همه را چون باشد؟