این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است.

این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است. اگر سنگ بُوَد یا سنگی، بر خود بجنبد.

کلام صفت است. جون در کلام می‌آید، خود را مَحجوب می‌کند، تا سخن به خلق برسد. تا در حجاب نیاید، کِی تواند سخن به خلق رسانیند که در حجابند؟ الّا آن به دستِ اوست: خواهد این حجاب را پیش آرَد، خواهد پس می‌اندازد. نه چنان که در حجاب آرندش، یا باز که حجاب بردارند.

از یان می‌گویم که آن‌گاه که سخن می‌گویم من، بی‌مزّه‌ترین حالت‌ها دارم. صفتِ باری است لایَنفَک. معجزه و کرامت صفتِ بنده است. خدا را معجزه نباشد. آن بنده که خاصتر باشد، او را به صفتِ خدا راه نمایند.


چون مُتَلَوِّنی در اعتقاد، کو یقینِ راه؟

چون مُتَلَوِّنی در اعتقاد، کو یقینِ راه؟ خود در شک می‌گذرانی. ما از شک این می‌خواهیم که زمانی از او خوش می‌باشی و زمانی سردی در می‌آید. پس، این حسابِ کار نیست و حسابِ یاری نیست. همین راه از آن‌سویِ یقین است.


من نه آن صوفی‌ام

گفت «من نه آن صوفی‌ام که از سرِ آن‌چه برخاستم بر سرِ آن رجوع کنم.»

وَالله که یک پول پیشِ دنیاپرست قبله‌ است.

او را مانع‌هاست. مال قبله‌ی اغلبِ خلق است. ر‌ه‌روان آن را فدا کردند. یک پول عزیزتر است پیشِ دنیاپرست از جانِ شیرینش. گویی او را خود مگر جان نیست. اگر جان بودیش، مال پیشِ او از آن عزیزتر نبودی. وَالله که یک پول پیشِ دنیاپرست قبله‌ است.

گو خواه خطر باش خواه بَطَر

این کوشش بحث همان است که تو می‌خواهی به علم معلوم کنی. این را رفتن می‌باید و کوشیدن. مثلاً بحثِ راهِ دمشق و حَلَب اگر صد سال کردی با مولانا، هرگز من از حَلَب اینجا آمدمی - تا چهار صد درم برون ناورد و تو خطرها بر خود گرفتی و بر مالِ خود؟ گویی اگر حرامی است باش، گو خواه خطر باش خواه بَطَر، تا ‌آن کار کرده شد.

سؤال کرد که «اوّل علمِ رَه بحث می‌باید کرد، آن‌گاه راه رفتن میسّر شود.»

جواب گفت که «قصّه‌ی راه و رفتنِ آقسرا گفتم و بیان کردم، نرفتی و از آن سوی را می‌پرسی؟ من می‌گویم تا آنجا برو، من با توام. بعد از آن، خود بنگر که کدام سو امن‌تر است از دزد و گرگ و حرامی و غیرُهُم: یا راهِ مَلَطیه با راهِ اُبُلُستان.»


حلقه‌ی آن در نه - بل که حلقه‌ی آن دروازه‌ی بیرونی.

اگر این معنی‌ها را به تعلّم و بحث بایستی ادراک کردن، پس خاکِ عالَم بر سر ببایستی کردن ابایزید را و جُنَید را از حسرتِ فخرِ رازی - که صد سال او را شاگردیِ فخرِ رازی بایستی کردن. گویند هزار تا کاغذ تصنیف مرده است فخرِ رازی در تفسیرِ «قرآن»، بعضی گویند پانصد تا کاغذ. صدهزار فخرِ رازی در گَردِ راهِ ابایزید نرسد و چون حلقه‌ای بر در باشد - بر آن درِ خاص‌خانه نه، بل که حلقه‌ی آن درِ بیرونی. آن خاص‌خانه دیگر است که سلطان با خاصگیان خلوت کرده است. حلقه‌ی آن در مه - بل که حلقه‌ی آن دروازه‌ی بیرونی.

آن کافر صدهزار مسلمان را به قیامت دست گیرد

گفت «به این قدر تواضع ، به او چه رسد؟» 

گفت «تواضع را نگویم. بل که در راهی، کافری در کوزه‌ای آب می‌برد. او را به اب حاجت شد. آن آب به او رسید. هیچ در او نظرِ لطف نکرد. الّا اندرونِ او از آن آب آسود. آن کافر صدهزار مسلمان را به قیامت دست گیرد.»

آن دو هزار را به من بده، تا جهتِ تو بگردم

گفتمش «آسیا محر و وقف مکن! آن دو هزار را به من بده، تا جهتِ تو بگردم! چون بگردم، آردها دهم که در صفت نیاید.» 

می‌بینی که رنجوری چه می‌کند؟ صد ریاضتِ به اختیار آن نکند.  

اگر مطلوب نیَم، طالِب هستم.

وَرایِ این مشایخَ ظاهر که میان خلق مشهورند و بر منبرها و محفل‌ها ذکرِ ایشان می‌رود، بندگانند پنهانی، از مشهوران تمام‌تر. و مطلوبی هست، بعضی از اینها او را دریابند و بعضی درنیابند. گمانِ مولانا آن است که آن منم، امّا اعتقادِ من این نیست. اگر مطلوب نیَم، طالِب هستم. و غایتِ طالب از میانِ مطلوب سر برآرَد. 

طالب خدای است مرا اکنون و لیکن چون قصّه‌ی آن مطلوب در هیچ کتاب مشهور نشد و در بیانِ طُرُق و رسالات نیست، این همه بیانِ راه است. از این یک شخص آن می‌شنویم، لاغیر.

شرحِ این نتوانم کردن با تو

شرحِ این نتوانم کردن با تو - که نفسِ تو زنده است و در حرکت  است. اگر بگویم، تو سخنی بگویی، از ما انقطاع باشد تو را.