آن را آزمودند ، بَتَر شد

آن‌چه ایشان را غیرت بود که «اگر او نبودی، مولانا با ما خوش بودی، اکنون همه او راست،» آن را آزمودند ، بَتَر شد و از مولانا هیچ نیاسودند و آن‌چه اوّل بود همه نماند و آن هوا که در ایشان جنبیده بود، آن نیز هم نماند. و اکنون، خوش شدند و خدمت‌ها و دعاها می‌کنند.

حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان

او گوید که «پسرِ فلان مُتابعِ تَوریزی‌بچه‌ای شد. خاکِ خراسان مُتابعتِ خاکِ تبریز کند؟»

او دعویِ صوفی‌یی و صفا کند؟ او را این قدر عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد؟ اگر استَنبولی را آن باشد، واجب باشد بر مَکّی که مُتابعتِ او کند.

«حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان.» آخر، مُرادِ پیغامبر چه‌گونه مکّه باشد؟ - که مکّه از این عالَم است و ایمان از عالَم نیست. پس آن‌چه از ایمان باشد، باید که همه از این عالَم نباشد، از آن عالَم باشد. آن چه‌گویند که «شاید که مکّه را خواسته باشد،» «شاید که خواسته باشد» دیگر باشد و «خواسته است» البتّه دیگر. آن «وطن» حضرتِ خداست - که محبوب و مطلوبِ مؤمن است.

در خانقاه، طاقتِ من ندارند.

بهاءالدّین، چنان که برگ به وقتِ خزان از درخت چه‌گونه فرو افتد، در پایِ من افتاد - نه یک بار، نه دو بار - و رنگش چون خاک که «شمس‌الدّین که پیشِ مولانا بود، تویی؟»

گفتم «آری - منم، اینجا ایستاده.»

همچنین، کاروان سرایَک و حُجرَگک بانگ می‌زنند که «کجایی؟»

اکنون بس باشد. همه‌کس دانند که جَمادی را بیش از هفت ماه نرسد.

در خانقاه، طاقتِ من ندارند. در مدرسه، از بحثِ من دیوانه شوند. مردمانِ عاقل را چرا دیوانه باید کرد؟

با او امکان نبود گفتن. الّا همین که من «صوفی‌ام.»

نیستم. این خانقاه جایِ پاکان است که پروایِ خریدن و پختن ندارند.

جَماد را نیز فراق و وصال باشد، الّا ناله‌ی ایشان مسموع نشود.

مرا از آن بربود بویِ حق.

اکنون، هم از خُردَکی این بود: روی به اصول آوردم. چنان که مادری در عالَم یک پسرش باشد و آن پسر خوب و زیبا، دست به آتشِ سوزان کند. آن مادر چون بجهد، او را چه ‌گونه رباید؟ 

مرا از آن بربود بویِ حق. 

چنان که قاضی شمس گفت که «چنان باشد که بر جمالِ عالَم‌آرایِ یوسفی، کَمپیری بیاید، گُلگونه مالد. مأخوذ باشد.» 

تا آن علمها سرد نشود، این علم گرم نشود: گرمی به سردی و سردی به گرمی. 

این خطاب با مولانا نباشد. او از این قبیل نباشد.

گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟»

گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟ تا آن خدا که مرا همچنین آفرید با من سخن نگوید بی هیچ واسطه‌ای و من از او چیزها نپرسم و نگوید، مرا چه خُفتن و خوردن؟ برای آن آمده‌ام که می‌خورم از عَمیا؟ چون چنین شود و من با او بگویم و بشنوم مُعایَنَتاً مُشافَهّتاً، آن‌گه بخورم و بخُسبم، بدانم که چه گونه آمده‌ام و کجا می‌روم و مَخلَصِ من چیست و فارغ می‌زیم.»

حق‌تعالا را خود بویی است محسوس

حق‌تعالا را خود بویی است محسوس: به مشام رسد، چنان که بوی‌ِ مُشک و عَنبَر. امّا چه ماند به مُشک و عَنبَر؟ چون تجلّی خواهد بودن، آن بوی مقدّمه بیاید، آدمی مستِ مست شود.

ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروان‌سرای قیماز،

«ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروان‌سرای قیماز، تا تو این نظر نگری. از حَلَب. از اقلیمی-» 

«من، مردِ پیر، در این سرما اگر حقیقتی نبود و یقینی -» 

اگر چه که این سخن که «زهی صبرِ تو پانزده سال - که اینها را که اندکی بوی است، کف می‌کنند و صد هزار شور و حال و قال.» بر وجهِ سؤال نگفت، الّا این خود سؤال بود به حقیقت: یعنی «چون بود؟» 

جواب گفتم که «نیک هوش دارید - که جوابِ سؤالِ جنسِ مولانا لایق او باید. چون بنده‌ای که مُرادِ اوست، موصوف به جمله‌یِ صفات اوست، پس قهرِ او بی‌نهایت باشد. پس تو نسبت می‌کنی صبرَِ دیگری را به وی، بسیار می‌نماید. صبرِ او به صبرِ خدا نسبت کن! پانزده اسل اندک باشد. چه پانزده، چه هزار.» 

بیا، بگو تا چه تفرّج‌ها کردی آنجا؟

تفرّج کردی، تفرّج‌ها کنی با ما عالَم را. بیا، بگو تا چه تفرّج‌ها کردی آنجا؟

زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من.

زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من. با امرِ من آید و با امرِ من رود. آه! خواست که از من بر‌آید، منعض کردم: سر درکشید، خَپ کرد. همه محکوم و مُسَخَّرِ مَنند، همه با امر و حُکمِ من!

تَلَوّنِ سخن دلیلِ تَلَوّنِ معنی‌ست.

امر است که «مُستَعِد شوید و قابل شوید!»

این امر قدیم است، قایم به ذاتِ خدا، اَزَلاً و ابداً، الّا به گوشها نمی‌رسد. زیرا گوشها پُر گِل است و چشمها پُر گِل و آن کلام لطیف عظیم. این بنده را آفرید تا از آن حرف سخن گوید و به صورت آرَد، تا راه بَرَند به آن. تا این سخن در دورِ من قایل شد، به هیچ دوری قایل شده است. چندین شتروار «تورات»! آخر، خُلاصه و مغزِ آنها در «قرآن» است. می‌شنوی؟ تَلَوّنِ سخن دلیلِ تَلَوّنِ معنی‌ست.