خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین

خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار - که همچون شب‌بازان که از پسِ پرده خیال‌ها می‌نمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی می‌کنند و مُقِرّند که باطل است: « از ضرورت، از برای نان می‌کنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.

درویش را از تُرُشیِ خلق چه زیان؟

درویش را از تُرُشیِ خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بَط را چه زیان؟

تاراج

اینها همه دنیا‌اند، به دنیا زنده‌اند. دیدی که آن‌روز چه‌گونه نشسته بود و شکسته - که نایب نبود، معزول بود - و امروز چون نشسته است؟ 

یک بار من بروم به عزم، تا هیبت خدایی بیند، آن همه حالش در هم شکند: نه وَجد مانَد، نه واقعه و نه مراقبه، نه قال و نه حال - همه به تاراج رود.

برادرِ خُردِ ما باشد

اگر کسی بیاید در روزگاری و این بگوید که «سرِّ کلام دیگر است و کلام که حرف و صوت نیست دگر،» فرق بپرسی، چون تمام کند، و در پایِ او افتی و بگوید که این سِرِّ کلام چیست و آن نیز برای غیر است و بُرهان‌ها بنماید، چنان که بر تو روشن کند، و آثارِ هیبت و عظمت و قدرتِ خدا بر او ببینی، برادرِ خُردِ ما باشد. الّا مردی می‌باید که دردی باشدش که وَهم و خیال و تردّد را بسوزاند و بر هم دراند.

سِر غیرِ این است

این کلام با هفت بطنش با هم می‌گیریم، سِر نیست. سِر غیرِ این است. و آن چه سِرّ است هم برای غیر است. چون «اَلِف» خود بسیار است، برای غیر است. بنگر که سخن چند حرف است!٬ آن‌گاه، سخنِ دوم اوّل را می‌شکند و می‌پوشاند و سوم دوم را می‌پوشاند. آن‌گاه، باز، ظاهر کردن گرفت و رو به سخن اوّل آورد. این دیگر در دامنش آویخت. این صدهزار تَلَوُّن است و رنگارنگ. هر چه می‌گوید، زودزود جوایش می‌گوی - که «شُکرُالمُنعم واجب!» 

«قرآن» را به آن تعظیم نمی‌کنم که خدا گفت،

من «قرآن» را به آن تعظیم نمی‌کنم  که خدا گفت، به آن تعظیم می‌کنم که از دهانِ مصطفا برون آمد. بدان که از دهانِ او برون آمد.

خلایق همچو اعدادِ انگورند

از مولانا به یادگار دارم از شانزده سال که می‌گفت که «خلایق همچو اعدادِ انگورند. عدد از رویِ صورت است. چون بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟‌» 

این سخن هر که را معامله شود، کارِ او تمام است.

درنیافتیم! فوت شد!

چون مرا دیدی و من مولانا را دیده، چنان باشد که مولانا را دیده‌ای. من خود صدبار گفته‌ام که مرا قُوَّت نیست که مولانا را ببینم و مولانا در حقِّ من همین می‌گوید. امّا پیشِ من باری، این است که بعد از مولانا خویشتن را می‌کُشند که «درنیافتیم! فوت شد!» 

اکنون غنیمت دارید جمعیتِ یاران را!

آخرین همان است و اوّلین همان.

هر که مرا دید که من او را می‌بینم، پس همچو من باشد. این سخن‌گوینده سحن می‌گوید و می‌نگرد که «فهم کردند؟» و مَغلَطه می‌زند. آخرین همان است و اوّلین همان. ناچار، هر آن که می‌خورَد، مست شود. مگر در جیب ریزد یا مزاجش قوی‌تر باشد. اگر سخن به فهمِ تو رسیدی، متلاشی شدی و محو شدی.

پوشش در پوشش می‌رود تا به آخر

صریح گفتم «مولانا،» - پیشِ ایشان - که «سخنِ من به فهمِ ایشان نمی‌رسد. تو بگو!» مرا از حق‌تعالا دستور نیست که از این نظیرهای پَست بگویم. آن اصل را می‌گویم، بر ایشان سخت مشکل می‌آید، نظیرِ آن اصلِ دگر می‌گویم، پوشش در پوشش می‌رود تا به آخر: هر سخنی آن دگر را پوشیده می‌کند.  

در حقِّ مولانا، هیچ پوشیده نمی‌کنم. چون با او مبالغه‌ها کردم، بر او عیان در عیان کِی باشد؟ 

چون مولانا بگقت، تسلیم کردند و عذر خواستند. سری درویشانه فروآوردند و رفت.