از آن کَمپیرزن بیاموز! آخر، میگوید «ای تو، همه تو! ای تو، همه تو!»
آخر، او در میان است - چه کَمپیرزن و چه جوان و چه مرد. کجاست؟
جبرئیل گَردشان در نمی یابد، چه جایِ میکائیل؟ آن عقلِ او راه نمییابد، چه جایِ عقلِ دگری؟
تو را به این کار آوردهاند، تو را به آن کار نیاوردهاند. اینجا سخن را مجال نیست، تنگ است.
گفتا «تنگ است؟ چه جای تنگ است؟ حلقِ روزگار بریده است. آنگاه، چه روزگار؟ اگر دانستی، فرزند را دو نیم کردی. همچنین، جگرِ خویش را بشکستی، برون انداختی.»
سخن شنو: کُلِّ «جیم با» و کُلِّ «با جیم» از یان لازم شود که «بسمِالله» «جیمُ الله» شود. زهی مُحال! آن «میمِ» انکار است و حجابِ «حال» است. چون آن «میم» نمانَد، «حال» شود، «مُحال» نماند.
سیفِ زنگانی؟ او چه باشد که فَخرِ رازی را بد گوید؟ - که از کون تیزی دهد، همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حَدَث کنم. همشهریِ من؟ چه همشهری؟ خاک بر سرش!
آن از خریِ خود گفته است که تبریزیان را «خر» گفته است. او چه دیده است؟ چیزی که ندیده است و خبر ندارد، چهگونه این سخن میگوید؟ آنجا کسانی بودهاند که من کمترین ایشانم که بَحر مرا برون انداخته است - همچنان که خاشاک از دریا به گوشهای افتد. من چنینم. تا آنها چون باشند.
آن هَریوه بود از خراسان که شهابش گویند، هَریوه که هیچکس را محل نمینهاد، میگفت «این مرده اهل است. با نشستنِ او میآسایم، آسایش مییابم.»
مرد آن باشد که در ناخوشی حوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مُراد در بیمُرادی همچنان در پیچیده استو در آن بیمُرادی، اومید مُراد است و در آن مُراد، غُصّهی رسیدن بیمُرادی. آن روز که نوبتِ تبِ من بودی، شاد بودمی که «رسید صحّتِ فردا.» و آن روز که نوبتِ صحّت بودی، در غصّه بودمی که «فردا تب خواهد بودن.»
آن که میگویی «اگر دی نخوردمی، امروز این رنج نبودی،» خود را در سرِ آن میکنی. مرد آن است که همه را در سرِ خود کند. کمالِ او آن است و آنگه بزرگ شود.
ای خر، ای خر،
ای سگ، ای سگ،
ای تَندیس!
از ظاهرِ من
خبر نتوانی داد.
از باطنِ من
چهگونه خبر دهی؟
ای خر، ای خر! نه، نه. هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!
میبینی که این دنیا حالتِ یکساله را بر ایشان سرد میکند؟ عیسا همچنین از دنیا میگریخت که موش از گربه.
مرد
میباید شیرِ هفتسر،
تا در میبازد
و غم نخورد
و فدا میکند.
اگر با مردمان بینفاق دمی میزنی، بر تو دگر سلامِ مسلمانی نکنند. اوّل و آخر، من با یاران طریقِ راستی میخواستم که بورزم - بی نفاق - که آنهمه واقعه شد.
من از فخرادّین نفاق میکردم که «مرا میباید که پیشِ تو مشق کنم.» گفتم «مولانا را یافتی ما را رها کردی؟»
اکنون بی نفاق آن بودی که «تو از کجا و مولانا از کجا؟»
من برِ مولانا آمدم، شرط این بود اوّل که «من نمیایم به شیخی.» آن که شیخِ مولانا باشد، او را هنوز خدا بر رویِ زمین نیاورده و بشر نباشد. من نیز آن نیستم که مُریدی کنم - آن نمانده است مرا. اکنون، به جهتِ دوستی، آسایش.
چه معنی که این سخن را گفتهاند؟ هرکسی از سخن چیزی فهم کرده است و هر کس حالِ خود فهم کرده است. و هر که میگوید از تفسیرِ آن سخن، حال میگوید، نه تفسیر. گوش دار - که آن حالِ اوست!