گفتم با حضرت بارها که اگر از کسی برنجم، بگیردش:«این ساعت میگویمت که باخبرم. میگویم او را بگیر! دلِ من درد میکند و تو دردِ دلِ من نخواهی.»
گفت «من خود همان درد را میخواهم. درمان آنجا رود که درد باشد.»
هرچند عشق بیشتر، کمالِ معضوق بیشتر.
دشمنِ علی، دوستِ ابوبکر؟ همچنان باشد که من کریمالدّین را دوست میدارم، امّا گوشش نخواهم - خوهم که ببُرم گوشش را یا سرش را. صِدّیق را دوست میدارم، امّا محمّد را دشمن میدارم. پس اگر صِدّیق تو را قبول کند، صدّیق نباشد، بَربَسته باشد. او بَربَسته نیست. صِدّیق است و هزار صِدّیق.
مرا دوستتر دارب یا سیّد؟ از من نگردی! زینهار، مرا رها نکنی، به مُستحاضهای مشغول شوی.
اگر تو در مدحی، تو را با یان مذمّت چهکار؟ مَذَمَّت تو میکنی. اگر تو را دهان پُر شکَر است، سرکه در دهانِ تو چه میکند؟ پس دهانِ تو پُر سرکه بُوَد. اگر نماز ناکردن حجاب تو نیست، نماز کردن چرا حجابِ توست؟
پس دیدی که آنجا ضعف است؟ چون کردن حجاب است.
همین سنایی و نظامی و عطّار بودند که ایشان را از آن گفت نصیبی بود. پنیر غذایِ یوز اشد. شیر پنیر خورَد؟ دلِ شکاری و جگرِ شکاری خورَد. هر کسی را غذایی است.
من میدانستم زهر است و چشیدم، هیچ زیانم نکرد. عرقی کرد و گذشت.
همان حدیث عمر است که قَدَحِ زهر خورد و هیچ زیان نکرد.
این عَجَب نیست که گوهری را در حُقّهای غلیظ کرده باشند و در مِندیلِ سیاه پیچیده و در ده لِفافه پنهان کرده و در آستین یا پوستین کشیده، نبینند...این عَجَب نیست که برونناورده نداند. عَجَب این است که بیرون آوردند، بر کفِ دست پیشِ اون میدارند، هیچ نمیبیند. و اگرنه، سخنِ سُقراط و بُقراط و اِخوانِ صفا و یونانیان در حضور محمّد و آلَ محمّد و فرزندانِ جانِ محمّد، نه فرزندانِ آب و گل، که گوید؟ - و خدا هم حاضر.
مرا در این عالَم با این عوام هیچ کاری نیست. برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالَمند به حق، انگشت بر رگِ ایشان مینهم.
آن چه میگوید که من «مرد را اوّلنظر که ببینم، بشناسم،» در غلطِ عظیم است او و جنسِ او. آن چه یافتهاند و بر آن اعتماد کردهآند و به آن شادند و مستند، آن نظر ناریست، آتشیست. اندرونتر میباید رفتن و از آن درگذشتن - که آن هواست.
چون عاجز شود، یا از آن عجز روشنایی پیدا میشود یا تاریکی. زیرا که ابلیس از عجز تاریک شد، ملائکه از عجز روشن شدند. معجزه همین کند، آیاتِ حق همچنین باشد. چون عاجز میشوند، به سجود میآیند.
گفت «آن را که میجُنبید در حالت و با خود میپیچید؟»
گفتم «جنبیدن بر دو نوع است: یکی را شکنجه میکنند، هم میجُنبد، از زخمِ چوب میجُنید، و آن دگر در لالهزار و ریاحین و نسرین هم میجُنبد. پیِ هر جنبش مرو!»
تمنّا هست، الّا هوا بالا و زیر و تو بر تو گرفته است. آن ساعت، پرتوِ آن کس یا پرتوِ سخنِ آن کس که از هوا برون آمده است بر او زند، هوا پارهای از او باز شد. این سخن به او رسید، خوش شد. باز، آن هوا فراز آمد و او را فرو گرفت. او به آن سخن خوش شد و رفت به کارِ خود. آن خود بر او حجّت باشد. و حُرمَتِ درویش نگه ندارد - که «از من عاقلتر که باشد که مرا عقل آموزد؟» و طلبِ خدا سَرباری کند - سَرافزون.