زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
«یکی میاد قهرمان دنیا میشه میرن براش پلاکارد می نویسن و به دیوار می چسبونن،اما یکی جرئت نمی کنه بیاد یک پلاکارد ورداره روش بنویسه ستار و اونو رو دیوار بچسبونه. من خودم رفتم خونه این مادر،باید بری ببینی.اگه قهرمان نبود،اگه مردم دوست نبود من می گفتم هیچ کس نیست.ولی این از یک قهرمان دنیا هم قهرمان تره، آقا! اون که هروئین فروشه، موادفروشه، نمی گیرنش، اما میان این رو می گیرن»
اتفاق مبارکی بود که این شعر رو به یادم آورد:
بابای من یک کارمند است
یک کیف خیلی کهنه دارد
غیر از کتاب او توی کیفش
خیلی چیزها می گذارد
یک بار قند و چای و روغن
یک بار روغن می گذارد او
یر می کند او کیف خود را
از چیزهای خوب و خوشبو
من دوست دارم کیف بابا
پر باشد از اسباب بازی
از توپ، ماشین، یا عروسک
یا مهره های خانه سازی
خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته استمن بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من عاشق آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
این شعر مرا دیوانه کرده ...
مرگ روشنک بی اختیار اندوهناکم کرد چنانکه مرگ مرضیه. بعضی صداها نباید بروند، نباید بروند، باید بمانند.
روشنک بی شک بهترین شعرخوان ایران بود و خواهد بود. صدای او صدای آسمان بود. همانطور که ترکیب شجریان با حافظ معجزه می آفریند، صدای او شعر فارسی را به عرش می برد. اما چرا او اینهمه خجالتی و گمنام بود؟
شعر اخیر گونتر گراس یکی از مهمترین اتفاق های این روزهای این غرب دوروست که نقاب از روی او انداخته است. شجاعت می خواهد که با همه ی اتهام هایی که از این ور و آنور نصیبت می شود و با سابقه ای که همه از آن می گویند باز تردید نکنی و حرفت را بزنی. شعر شعری بلیغ و گویاست از درد این روزهای جهان. می دانم که اگر نمی گفت سختش بود. همین است که نامش را گذاشته «نچه باید گفته شود. اما شرمم می آید وقتی می بینم هموطنان خودم در تقبیح آن می نویسند. چه شرمی بیشتر از این که وقتی کسی دیگر هم دردمان را فریاد می کند به او می گویم خفه شو!
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کندمجنون؟
دلم را دوزخی سازد، دو چـشمم را کنــــد جیحــــون؟
چه دانستــم که سیلابـی مـــرا ناگاه بــربایـــد
چـــو کشتیام درانـــدازد میان قلــزم پـــر خــــون؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافــد
که هــر تخته فـــرو ریـزد ز گـردش های گوناگــــون؟
نهنگی هـم بــر آرد ســر، خــورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان، شـــود بی آب چـون هامــــون؟
شکافـد نیز آن هامــون نهنگ بحــر فـــرسا را
کشـــد در قعـر ناگاهان، بدست قهـــر چــون قـارون؟
چــو این تبدیل ها آمــد نه هامون مانـد و نـه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرقست در بی چون
چه دانم های بــسیارست لیکــن مـــن نمیدانم
که خــوردم از دهان بنــدی در آن دریا کفی افیـــون