ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهوارههای خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
فریادهایِ عاصیِ آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموشوارِ تاک -
هنگامی که غورهی خرد
در انتهایِ شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریزِ از درد بود
چرا که من، در وحشتانگیزترینِ شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب میکرده ام.
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینهها و ابریشم ها آمده ای.
در خلأی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تَهیِ میانِ دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار،
نفست در دست هایِ خالیِ من ترانه و سبزی است
من برمیخیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم
آینهای برابرِ آینهات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید،
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید،
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد، به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را میپروراند، شاخ و برگتان را هرس میکند.
همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخههاتان را که در
آفتاب میلرزند نوازش میکند، به زمین فرو میرود و ریشههاتان را که به
خاک چسبیدهاند میلرزاند.
عشق، شما را همچون بافههای گندم برای خود دسته میکند.
میکوبدتان تا برهنهتان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نانی شوید.
صمد بهرنگی از زیباترین های کودکیم بود. اطلاعیهی کانون نویسندگان به مناسبت چهل و دومین سال درگذشتش برایم یادآور بچهی کلاس چهارمی است که می رفت کتابفروشی دزفول که افسانههای آذربایجان صمد را بخرد و کتابفروش به برادر بزرگترش می گفت که باید مواظب کتاب خواندنش باشد.
اولدوز، یاشار و کلاغها همیشه در این ذهن حک شدهاند صمد جان. ببین! تو اگر هیچ کاری نکرده باشی کاری کردی که من عاشق کلاغها شوم!
آن سالهای دبیرستان این صحنهی ابله داستایفسکی برایم به قدری مقدس بود که آن را با اشکهایم در آن دفترچه ی کذایی ام نوشتم. کسی چه می دانست که با آن زندگی خواهم کرد.
He walked along the road towards his own house. His heart was beating, his thoughts were confused, everything around seemed to be part of a dream.
And suddenly, just as twice already he had awaked from sleep with the same vision, that very apparition now seemed to rise up before him. The woman appeared to step out from the park, and stand in the path in front of him, as though she had been waiting for him there.
He shuddered and stopped; she seized his hand and pressed it frenziedly.
No, this was no apparition!
There she stood at last, face to face with him, for the first time since their parting.
She said something, but he looked silently back at her. His heart ached with anguish. Oh! never would he banish the recollection of this meeting with her, and he never remembered it but with the same pain and agony of mind.
She went on her knees before him--there in the open road--like a madwoman. He retreated a step, but she caught his hand and kissed it, and, just as in his dream, the tears were sparkling on her long, beautiful lashes.
"Get up!" he said, in a frightened whisper, raising her. "Get up at once!"
"Are you happy--are you happy?" she asked. "Say this one word. Are you happy now? Today, this moment? Have you just been with her? What did she say?"
She did not rise from her knees; she would not listen to him; she put her questions hurriedly, as though she were pursued.
"I am going away tomorrow, as you bade me--I won't write--so that this is the last time I shall see you, the last time! This is really the last time!"
"Oh, be calm--be calm! Get up!" he entreated, in despair.
She gazed thirstily at him and clutched his hands.
"Good-bye!" she said at last, and rose and left him, very quickly.
But there was darkness also in men's hearts, and the true facts were as little calculated to reassure our townsfolk as the wild stories going round about the burials. The narrator cannot help talking about these burials, and a word of excuse is here in place. For he is well aware of the reproach that might be made him in this respect; his justification is that funerals were taking place throughout this period and, in a way, he was compelled, as indeed everybody was compelled, to give heed to them. In any case it should not be assumed that he has a morbid taste for such ceremonies; quite the contrary, he much prefers the society of the living and—to give a concrete illustration—sea-bathing. But the bathing-beaches were out of bounds and the company of the living ran a risk, increasing as the days went by, of being perforce converted into the company of the dead. That was, indeed, self-evident. True, one could always refuse to face this disagreeable fact, shut one's eyes to it, or thrust it out of mind, but there is a terrible cogency in the self-evident; ultimately it breaks down all defenses. How, for instance, continue to ignore the funerals on the day when somebody you loved needed one?
The Plague - Albert Camus - Translated by Stuart Gilbert
با «وضوح» روبرو بودیم. البته هرکسی می توانست خود را مجبور کند که آن را نبیند، چشمانش را بنندد و از آن رو بگرداند، اما «وضوح» نیروی عظیمی دارد که بالاخره همه چیز را با خود می برد.
ترجمهی رضا سیدحسینی