این چند روز حس ماهی بودن د ارم. می پرم تو استخر و بدون اینکه حتی سرم رو بیرون بیارم میرم و برمی گردم تا وقت استخر تموم میشه و غریف نجات به زور خبرم می کنه که بیام بیرون. حس می کنم می تونم ساعتها بدون وقفه شنا کنم بدون اینکه خسته بشم مثل ماهی. انگار که این آب خونه م باشه، هوام باشه.
کاش می شد پرنده بودن رو هم تجربه کرد ولی ماهی بودن خودش خیلی عالیه.
من چقده بهتر از قبل شنا می کنم. ظاهرا هورا...............
خیلی خستهم. خیلی خستهم.خیلی خستهم. خیلی خستهم. خیلی خستهم. خیلی خستهم.
خیلی خستهم. خیلی خستهم. خیلی خستهم. خیلی خستهم.
تازه فهمیدم به شاعرانه ترین بیماری دنیا مبتلام: سندرم پاهای بیقرار.
امروز بعد از صحبت دربارهی فلسفهی زندگی و به گند کشیدنش رسیدیم به اینکه زندگی عجب قماریه و بعد یاد این افتادیم که:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
و بعد انگار که فرکانس این شعر با فرکانس روحم یکی شده باشه مثل کاسه ی آوازه خوانی که سانجیت از هند آورده پدیدهی رزونانس پیش اومد و این شعر با شدت بیشتر و بیشتر و بیشتر تو مخم تکرار شد تا مجبورم کرد بیم اینجا بنویسمش:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
مدّت زیادیست که به این نگاه رسیدهام اما همکنون زمانیست که بتوانم بگویم تقریبا به آن مطمئنم. این نگاه مدت کوتاهی بعد از آمدنم به اینجا شکل گرفت و شامل این بود که اکثر (بگو ۹۸ درصد) کارشناسان و روشنفکران ایرانی حرف زیادی برای گفتن ندارند. زمانی تصورم این بود که این سرنوشت کسانیست که در ایران بودهاند ولی وقتی که مصاحبهها و میزگردهای آقایان و حانمهای ایرانی کارشناس سیاست و فلسفه و هنر و هر چیزی را که تصورش را بکنی در ایم طرف آب شنیدم به این نتیجه رسیدم که به جز تکرار چیزی نمیشنوم. تکراری که اگر چیز مبدّعانهای در آن باشد نگاه ترجمه شدهای است که آنقدر نشخوار میشود که جز تفالهاش از آن نمیماند. و اگر حتی ترجمه نباشد و ابداع شخصیای در آن باشد جویبار میلیمتری است که به چالهی کوچکی ریخته شده تا مرداب شود، ابداعیست که مبدّع دیرزمانیست در آن به انجماد رسیده است.
این نگاه زمانی تشدید شد که از لابلای به لجن غرق شدن در خبرها و تقسیرهای وطنی هر از گاهی فرصتی می یافتم تا نفسی در نگاه های انتقادی این طرف بکشم. و می دیدم که اینجا خیلیها حرفی برای گفتن دارند. حرفی که تازه است و اگر تازه نباشد همان اوّلها در اعماق دفن خواهد شد. اینجا یاد میگیری که فکر تازه تنفس کنی در حالی که در فضای وطنی باید میان فسیلها تفرّج کنی، حرفهای تکراری از آدمهای تکراری بشنوی.
ما همیشه اینجوری نبوده ایم. این شاید شش قرن است که توی مردابی غلط می زنیم. از زمانی که حافظ رفت.
و سوالی که از همه مهمتر است و به ذهن من میرسد این است که چه چیزی ذهن وطنی (ذهن خودم را هم میگویم) را محدود میکند و جلوی آفرینش و انتقاد را سد میکند. چه چیزی ما را میگنداند؟
نفس اینکه این سوال را میپرسم خود اتّفاق مبارکی است که باید جشنش بگیرم.
عجب مهمونی خوبی بود دیشب. دوستای خوب واقعا غنیمتن. عجب فیلمی بود.
پ.ن. شرمآوره! الان که با بچهها صحبت میکنن همه گریه کردن موقع فیلم و من اصلا به ذهنم هم نرسیده بوده! من سنگدل!
باور می کنی این همه «انسان» در این سحرگاهان زمهریرین برای لذت بردن از مرگ کسی گرد آمده باشند؟ وای! چرا میپرسم؟ می دانم که باور می کنی؛ تو خود بسیار از مرگ کسانی لذت برده ای؛ مرگ آنانی که به دست خویششان به دار زده ای. تو عاشق مرداندن زندگیهایی، مگر نه؟ همان گونه که این «کیمیا»، آن «سعید» و این «مهدی» را با قهقهه ی مستانه ای به کام مرگ فرستاد.
تو از مرگ دیگران غرق لذت می شوی؛ این را می دانستی، نه؟
یه آرزویِ سفرِ دور دنیا رو دارم،
اینکه برم زیارتِ
قبرِ تمامِ مبارزایی
که برایِ آزادی و برابری کشته شدن.
اوّلشم از آمریکای جنوبی و لاتین شروع میکنم،
اوّلشم از شیلی،
اوّلشم از ویکتور خارا.
این خیلی بهتر از آرزویِ قبلیمه
که برم اروپا و کلیساها رو مرور کنم،
میدونم.
پ.ن. یه چیزی، واقعا چه خوبن مبارزایی که کشته میشن و چقد آشغال میشن مبارزایی که سیاستمدار میشن.
آیدا زنگ میزنه و طبق معمول سر به سر همه. می گه فال می خواد و می گم الان نمی تونم یکی دو ساعت دیگه زنگ بزن. از وسط خواب زنگ می زنه، میگم بخواب میگه بی فال نمیشه. واسش می گیرم، خوبه. میگه واسه خودت گرفتی؟ میگم نه! واقعا مدتهاست نگرفتم. میگه بگیر. می گیرم. میگه تعبیر؟ میگم قمر در عقرب. میگه چرا؟ میگم آتیش و اشک و ... می خندیم.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان رو همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعلهی آتشکدهی پارس بکش
دیده گو آبِ رُخِ دجلهی بغداد ببر
سعی نابرده درین راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعتِ استاد ببر
دولتِ پیرِ مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو نامِ من از یاد ببر
روزِ مرگم مفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگانِ درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشهی بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر