چرا همه چی اینجوریه؟ همینو کم داشتم ... خسته م ... چیزای بد همیشه با هم تو زندگی من اتفاق میفتن ... اگرچه ترجیح می دم فکر کنم بی ماشینی خیلی خوبه.... مثلا میشه اتوبوس سوار شد و کلی آدم اتوبوس سوار رو دید.... همونطور که بهت گفته بودم دوست دارم.... ولی ساسکاتون چی ... برنامه ی کوه رفتن هم به هم خورد ... ولی مطمئنم میشه کاری کرد که خوش بگذره ...
به مو گفتی صبوری کن، صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
پازل کامل کردن اگه مزیتی داشته باشه اینه که
- دقیقت می کنه و ریزبین. باید به تفاوت های جزیی رنگها و تک تک اتفاقاتی که تو تصویر می افته دقت کنی تا بتونی تکه ی درست رو پیدا کنی.
- عادت میده از سعی و خطا نترسی. قطعه ی اشتباه رو استفاده کنی و خجالت نکشی وقتی بفهمی. فارغ از اینکه چقد طول کشیده تا درسته رو پیدا کنی، فارغ از اینکه چند اشتباه کردی تا پیداش کنی خوشحال بشی وقتی پیداش می کنی.
- با تصویر ارتباط برقرار می کنی و یواش یواش حسش می کنی. به خاطر اینه که دوست دارم پازل نقاشی های بزرگ دنیا رو کار کنم.
امروز کلی از وقتم صرف این شد که دو سه تا کارتن وسایل آشپزخونه رو باز کنم....مسخره ست این کار ....
این زندگی دوگانه ی اجباری (که مدتها انتظارش رو می کشیدم) با مرز کشی بین زندگی کاری و زندگی شخصی شاید داره خدمت بزرگی بهم می کنه. اینکه بدون دغدغه بتونم رو توسعه ی ابعاد شخصیتی خودم وقت کافی بزارم. این روزهای تعطیل یا زمانی که اوضاع یه کم مرتبتر بشه شب ها شاید بتونن کمک کنن کاری رو بکنم که مدتها دلم خواسته ولی از بس با چیزای دیگه قاطی شده نشده سر راست بهش برسم. تا ببینیم چی می شه.
راستی امشب قراره وسایلم برسن و دوشنبه هم قراره اینترنتم وصل شه. ولی بازم کافی شاپ خواهم اومد. شاید بیشتر واسه خوندن تا اینترنت بازی!
این روزا انگار که یه زندگی دیگه شروع شده باشه. زندگی ای که بهش عادت نداری و مطمئن هم نیستی هیچ وقت بهش عادت کنی.
اینکه صبح سر ساعت پاشی بری سر کار و بعد هم سر ساعت برگردی. فقط هم کار کنی و سعی کنی با اینترنت کار شخصی نکنی. ندونی با یه ساعت ناهارت چیکار کنی و باز هم کار کنی. روزای تعطیل رو مجبور باشی تو خونه بمونی و نری سرکار. رییس داشته باشی. اینا خیلی تغییره، نیست؟
خونه هم اینترنت (و تقریبا هیچ چیز دیگه، حتی یه میز) نداشته باشی و فقط رادیو گوش بدی. ندونی که واقعا دوست داری اینترنت داشته باشی یا نه. با اینکه می دونی نهایتا محکومی که داشته باشی.
یکی دوتا شعر حافظ با صدای شاملو گوش دادم که یادم رفت ... می خواستم اینجا بنویسم ... شعر به این معروفی رو یادم رفت، باورت میشه؟
بعد از ماه ها حس می کنم امروز رو استراحت کردم البته تو هتل! خیلی خسته بودم، خیلی. باید این دو روز رو غنیمت بشمرم چون معلوم نیست بعدش چی میشه!
امروز ساعتها صرف این شد که لپ تاپم رو که پر از آت و آشغال شده بود تمیز کنم تا بیچاره یه نفسی بکشه. امشب هم باید بشینم این آیفن رو که خیلی وقته کاری به کارش نداشتم آپدیت کنم. تازه ناخونام رو هم باید بگیرم.
امشب شاید برم سینما فردا هم برم پیاده روی کنار رودخونه، بعدشم خیابون وایت، شاید به
کتابفروشی اونجا سر بزنم.
باید هم بشینم یه لیست تهیه کنم از کارای مهمی که بایست انجام بدم. اینم شد استراحت؟ ولی خیلی خوب بود یه روز کامل مال خودت باشه. خیلی خوب بود.
تو یه رستوران تو این شهر-روستای زیبا و کوچولو (Coleman) نشستم و دارم گزارش های بچه ها رو تصحیح می کنم. پیرمرده و زنش نشستن اون میز کناری و از همون اولش سعی داره سر صحبت رو باز کنه. من با جوابهای کوتاه سعی می کنم به کارم برسم اما ول کن نیست. مشخصه دوست داره با کسی حرف بزنه و من هم مطمئنن نمی تونم به همچین کسی بگم نه! کلی حرف می زنه و بعد بلند میشن میرن که حساب کنن. می شنوم که می گن پسر خیلی خوبیه، باید به چیزی دعوتش کنیم. میاد میگه بزار واست شام بخرم. می گم نه. می گه بزار حداقل یه پیتزا بگیرم. می گم که من شام خوردم. می گه من که ندیدم. می گم والله خوردم، جایی دیگه خوردم. میره دوباره پای پیشخون و می بینم که باز خودش و زنش و خانم صاحب رستوران دارن راجع به من حرف می زنن.
خداحافظی می کنن و میرن. بعد از مدتی خانم صاحب رستوران میاد و می گه که می دونی قهوه و پای تو رو حساب کردن؟