یافتن

شده چیزی رو که قسمتی از زندگیته برای همیشه گم کرده باشی و یهویی پیداش کنی؟اا

گنجشک های من

وقتی می بینمشان پر از ذوق می شوم. می دانسته‌ام می‌آمده‌اند. دیروز که نگاه کردم دیدم دانه‌ها را دور بشقاب روی چاپایه ریخته‌اند ولی تا خودشان را - که الان که روی مبل دراز کشیده ام می بینم - ندیدم دلم آرام نگرفت. پس اینکه مجبور شده‌ام چارپایه را نزدیک پنجره بیاورم تا بتوانم بدون تحمل سرمای وحشتناک ظرفشان را پر از دانه کنم چیزی را عوض نکرده. خوب است. ولی می دانم باید آرام باشم، نباید یهویی از سر مبل بپرم پایین. باید آرام آرام بلند شوم و راهم را کوتاه کنم تا نترسند.

امروزِ من

از اون حالایِ بدِ بدِ بدِ بدِ ....

روز جهانی توالت

امروز یعنی ۱۹ نوامبر روز جهانی توالت بود. توالت همیشه منشا خنده برای ما بوده ولی نداشتن توالت بهداشتی و مناسب منشا بسیاری بیماری ها و مشکلات بوده. این جمله‌ی مهاتما گاندی بزرگ واسه من هم جالب بود:


The cause of many of our diseases is the condition of our Lavatories and our habit of dispersing excreta anywhere and everywhere.


باید رفته باشی یه جایی مثل هند تا بفهمی معنی این جمله چیه. این خیلی جالبه که کسانی هستند که فعالیت مدنی رو شروع می کنن تا یه فرهنگ غلط رو عوض کنن. شاید در ظاهر خیلی مسخره باشه ولی در عمل می توه زندگی خیلی ها رو بهتر کنه. شاید به شکلی خیلی بهتر از تغییر حکومت ها و انقلاب ها.

دزدی

نصف شبه و دارم از دانشگاه میرم خونه. برای اینکه از سر پل بپیچم تو خیابون هشتم مجبورم پشته چراغ قرمز بمونم. تو تا جوون مست مست دارن میان. یکیشون زیر بغل اون یکی رو گرفته که نیفته. دلم می خواد واسشون کاری کنم. میگم می خواید برسونمتون خونه؟ ذوق رده می پرن تو ماشین. می گم کجا؟ میگن استون بریج. دوره ولی دوست دارم برسونمشون. می گن مستی؟ میگم نه! می گن ماری جوانا می کشی؟ میگم نه! میگن سیگار؟ میگم نه! میگن بزاز مشروب دعوتت کنیم، میگم نه! میگن یه قهوه با هم بخوریم، میگم نه. میگن پس پول میگیری؟ میگم نه. و اینجوری کلی به به و چه چهم رو میگن و من میشم "برادر واقعیشون"! چند دقیقه بعد اون که جلو نشسته از هوش میره. اون که عقب نشسته وراجی می کنه. جایی که میگن خونه شونه پیاده شون می کنم. به اون که عقیه میگم کمک می خوای که دوستت رو پیاده کنی؟ میگه نه! پیاده که میشه حس می کنم چیزی زیر پیرهنشه. ساده می گذرم.

برمی گردم خونه. یاد کلاه کابویی که خیلی گرون از بنف خریده بودم میفتم و شکم ورمیداره. تا فردا بعدازظهرش یادم نیست که ببینم هستش یا نه. بعد نگاه که می کنم می بینم حدسم درست بوده. برددش.

عصبانی نمیشم. دلگیر میشم. به اینکه کلاهم رو دزدیده خنده م می گیره ولی از اینکه اعتمادم رو دزدیده دلگیر میشم. یعنی من دیگه اعتماد نمی کنم به کسی کمک کنم؟ نمی دونم، باید روش فکر کنم.

بیشتر که فکر می کنم می بینم که این پسر ساده ترین اعتماددزدی بوده که تو زندگیم دیدم، کسایی بودن که با روشهای پیچیده شون اعتماد من رو به خود زندگی گرفتن و می گیرن! و من؟ آیا اعتمادم رو از دست دادم؟


وبلاگ انگلیسی

بالاخره وبلاگ انگلیسی من. امیدوارم این دفعه عمر طولانی‌ای داشته باشه.

Myers Briggs test results

ntroverted (I) 54% Extroverted (E) 46%
Intuitive (N) 73% Sensing (S) 27%
Feeling (F) 60% Thinking (T) 40%
Perceiving (P) 91% Judging (J) 9%

برف می‌آمد.

برف می‌آمد.

این روزها

۱. یک اسباب کشی ساده، از آپارتمان ۲۰۵ به ۲۱۳ - اوّلین بار بود که از اسباب‌کشی نمی‌ترسیدم.


۲. بالاخره بعد از بیش از یک سال کسی پیدا شد که مشاهدات و نظر من رو درباره‌ی اینکه ابعاد تقلّب در انتخابات در حدّی نبوده که ادّعا می‌شد تایید کنه. مقاله‌ی اخیرِ گنجی مطلبِ باارزشیه که جایِ بررسی داره. هم برای کسانی که به حقیقت علاقمندند و هم برای کسانی که می‌خوان جنبش اخیر ایران رو آسیب‌شناسی کنن. متاسفّانه آدمای زیادی تو هیچ‌کدوم از این دو گروه نیستن.


۳. قهوه‌ی تلخم رسید و تا حالا پنج قسمتش رو دیدم. غیر از یکی دو بازی خوب چیز باحالی تا حالا توش ندیدم. امیدوارم بعدا بهتر بشه.


۳. سرم درد می‌کنه. کلّی کارِ تلنبار شده دارم. همه‌ش خوابم. درد ...


تهوع

چند روز پیش با یه نفر آشنا شدم که لیسانس تئاتر داشت، یه مدّتی تو کُره انگلیسی درس داده بود و ادعای چپ بودنش می‌شد. از کره به عنوان یه مقصد برای تدریس انگلیسی برای خیلی‌ها تو اینجا زیاد شنیده بودم. الیسون هم برای سه سال اونجا درس داده بود و یکی از دوستاش هنوز هم اونجاست. ولی این دفعه واقعیت‌های متفاوتی رو می‌شنیدم. رفتار طبقاتی وحستناک و تبعیض زیادی که اونجا وجود داشت. اون می‌گفت مدرسه‌ی غیرانتفاعی درس می داده به بچه‌های پولدار. وقتی ازش پرسیدم این اون احساس چپیتش رو اصلا خارخار کرده یا نه، جا خورد. بعد گفت که کره‌ای ها نژاد پرستن. با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ مگه چند تا نژاد اونجا هست؟ یه چیزی واسم تعریف کرد که بهش گفتم بسه. دیگه نمی‌خواد چیزی بگی. تهوّع آوره. گفت که مدرسه‌شون معلم می‌خواسته اونم یه دوست آمریکاییش رو که تجربه‌ی پنج ساله‌ی تدریس داشته معرفی کرده و مدیر هم کلی استقبال کرده بعد که رزومه و عکس فرستاده و دیدن سیاه پوسته گفتن نه. گفتم آخه چرا؟ گفت که اونا سفید موبلوند چشم آبی می خوان مثل من.

بهش گفتم و تو؟ کارت رو ادامه دادی؟ گفت آره! گفتم یعنی هیچ ارزشی واسه خودت قائل نبودی؟ مهم این نیست که اون احمقا راجع به اون پسر سیاه چی فکر می‌کرده. بزرگترین توهین، فکریه که اونا راجع به تو می‌کردن و سیستم ارزشگذاریه که تو رو بر مبناش تعیین صلاحیت کردن. اومد ادامه بده، بهش گفتم بسه. دیگه نگو، تهوع آوره.