راه دراز

راه درازی دارم تا شناخت خود. راه بی پایانی. مهم اینه که تو راه باشم و راه برم. مهم اینه که از خودم بیرون بیام و خودم رو ببینم. ممکنه؟ سعی خودم رو می‌کنم.

مرگ مرضیه

چرا تو این همه کسایی که رفتن، بیشتر یا بهتره بگم فقط مرگ مرضیه منو این همه آزرد؟ دوست داشتنی بود و متفاوت.

ایرانی پرادعا

یه کامنت خیلی بامزه زیر خبری که می گفت خانم ساناز مینایی آشپز معروف ایرانی ادعا کرده مخترع اولیه‌ی پیتزا ایرانی‌ها بودن نه ایتالیا‌یی ها بود. یه نفر پرسیده بود:   

 

"بیسوادی منو ببخشید اسم ایرونیش چی بود ؟"

 

و کامنت گزار با حالی به اسم Mehriran جواب داده بود:


"اسم ایرونیش پیتزا بوده. از اینجا اومده که لابد مامان بزرگ آریایی مون اولین بار بجای تنور از پیت نفت برای پختن پیتزا استفاده کرده و اسمش رو گذاشته پیت زا. یعنی پیت این روز زاییده. بعد که اسکندر به ایران حمله کرد اینو یاد گرفت برد در شهر پیزای رم به مردم یاد داد. شهر پیزا اون زمان اسم نداشت. این پیتزا اینقدر خوشمزه بود که مردم شهر تصمیم گرفتند اسم شهر و آتش فشان شون رو هم پیتزا بگذارند که در طول زمان ایتالیایی تنبل ت پیتزا را برداشت و شد پیزا. اگر هم دیدید که تا سال 1350 در ایران پیتزا را کسی مزه نکرده بود برای این بود که عربها 1400 سال پیش اومدن همه پیتزاهای ما رو بردن بغداد قطعه قطعه کردن و تا هزار سال میخوردن تموم نمیشد. خلاصه قضیه اش خیلی طولانیه حالش نیست بیشتر بگم. " 
 
به این میگن طنز!

مامان رفت

مامان شنبه رفت ایران، البته هنوز نرسیده. بودنش عین برکت بود. خوشحالم که تونستم یه مدتی کنارش باشم. خوشحالم که خوشحال بود. مامان عزیز من. امیدوارم زیاد پیش بیاد که پیشش باشم. 

مامان من یه پدیده است. می دونم همه‌ی مادرا به صورت غریزی بچه‌هاشون مهربونن  ولی فرق مامان با خیلی مادرای دیگه اینه که دل‌پاکه و مهربون. بلندطبعه و بلندنظر. نه فقط با بچه‌هاش که یه عمل غریزیه بلکه با همه‌ی آدما.  

آدمای زیادی مثل اون نیستن. مادرای مدّعی روشنفکری، تحصیل‌کرده، و اله و بله زیاد دیدم که ادعاشون کون فیل رو پاره می کنه ولی وقتی وقت امتحانشون می‌رسه می‌بینی که محدوده‌ی دیدشون به اطرافشون در حد یه مگس هم نیست. ولی مامان من بدون اینکه ادعایی داشته باشه باعث افتخاره. گنجیه که خیلی سعادت می‌خواد که بتونی بهش برخوری.  

خیلی چیزا ازش به ارث بردم که بهشون افتخار می‌کنم، خیلی چیزا. دلتنگش می‌شم، خیلی! دوستش دارم، خیلی!

نوستالژی

کسی واسم چند تا عکس  زیبا از بهار دزفول فرستاده و گفته امیدواره باعث نوسالژی نشده باشه. گفتم که نوستالژی هست ولی اجازه نمی‌دم از لذت بردن از زیبایی جلوگیری کنه. بعد می‌گم «راستی می‌دونی من بعضی وقتا نوستالژی جاهایی رو دارم که هیچوقت توشون نبودم؟»

طیف شناخت

دیروز با یکی از بچه ها صحبت می کردم راجع به اینکه چه جوری برخورد شنیع و وقیح یه نفر دید من رو نسبت به آدما عوض کرده و رو زندگیم تاثیر گذاشته. اصطلاحی استفاده کردم که واسه خودم هم جالب بود: اون باعث شد مرزهایی که برای بدی آدمها تو ذهنم بود کیلومترها عقب‌تر بره. دوست منم که خوشش اومده بود زیر خنده. بعد گفتم که همینطور کسایی مثل سوپروایزرم باعث شدن مرز خوبی واسم از اون حدی که بوده خیلی بالاتر بره. جالبه که آدم تو تجربه‌ی ناشی از برخوردهاش با دیگران چطور طیف شناختش گسترش پیدا می کنه.

ابلیس آدم‌رو

دیروز کسی ازم می‌پرسید این درسته که میشه ا زچهره‌ی آدمها به درونشون پی برد؟ گفتم نه. گفتم منم یه زمونی اینجوری فکر می‌کردم ولی باید کلی طول می‌کشید تا بفهمم «ای بسی ابلیس آدم‌رو که هست.»

داستان نفت اخلاقی

دو سه روز پیش علی مثل همیشه ظهر یاومد . گفت که یه جلسه‌ی Book Signing تو کتابفروشی Mcnally Robinson‌ هست که باید رفت. من هم از خدا خواسته، از خستگی ناشی از بیکاری ناشی از خرابی کامپیوترم زود گفتم بیا بریم. از قرار معلوم نویسنده Ezra Levant بود و کتاب Ethical Oil بود.  ٍEzra  یه یهودیه کخ یادمه تو جریانات کارتون‌های حصرت محمد، کاریکاتورها را تو نشریه‌ش بازچاپ کرده بود. ادعایی که الان  داره اینه که استخراج Oil Sand که بیشترش تو آلبرتاست نه تنها مشکل محیط زیستی نداره بلکه اخلاقی هم هست. دلیل اخلاقی بودنش با مزه‌س. میگه اگه از کشورهایی مثل عربستان و ایران نفت بخریم اونها از پولش استفاده می کنن واسه بسط بنیادگرایی و اختناق امّا اگه از اینجا استخراج کنیم اینحوری نیست.

اونجا که رسیدیم دیدیم یه نفر دم دار کتابفروشی میکروفون دستشه و داره پشت سر هم شعار میده که مردم نرن به این بابا گوش بدن. خیلی بامزه بود. اینجا خود Ezra درباره‌ش نوشته. رفتیم تو و این پسره هم بعدش اومد تو و شروع کرد اذیت کردن نویسنده. علی ازش خیلی عصبانی بود و دل داغی داشت. گویا صبح یه مصاحبه‌ش رو رو یوتیوب دیده بود که خیلی بدش اومده بود. می گفت همه‌ش هی می گفته ایران ایران و بعدش هم خیلی بی ادب بوده و به طرفش می گفته احمق.

به هر حال تو فرصتی که پیش اومد ازش دو تا سوال پرسیدم. اولیش این بود که آیا اگه ده دوازده سال پیش بود یا اینکه اگه الان قیمت نفت ارزون بود هم باز می گفت بیاید Oil Sand استخراج کنیم یا اینکه می گفت برید عراق و ایران و عربستان رو اشغال کنید و نفت ارزون بیارید. شروع به چرت و پرت گفتن کرد که برگشتم بهش گفتم ببین جوابم رو بده. آره یا نه. خوب انقده صادق بود که دیپلماتیک بگه نه. اومد ادامه بده بهش گفتم که بسه، جوابم رو گرفتم، جوابت همونی بود که یه شرکت نفتی بهم میداد نه یه فعال.

سوال دومم این بود که آیا درسته که تو مناظره‌ها فحاشی می کنه. گفت که آره چون حقشونه. بعدش هم گفت که خودش می دونه که بی ادبه.

چیزی که در نهایت بهش و با کسایی دیگه که صحبت می کردم گفتم این بود که درسته که به دلایل سیاسی و اقتصادی امنیت انرژی بریا آمریکایی ها خیلی مهمه و با وصعیت موجود جهان دیگه نمیشه خیلی به بازار خارج از کشور اعتماد کرد ولی دیگه لزومی نداره مخاطب رو احمق فزض کنیم و بگیم که این اخلاقیه. علی بهش گفت که اشکال اصلی اسم کتابته که توش از کلمه‌ی  Ethical استفاده کردی، من هم گفتم که واقعیت اینه که این کلمه اونجا بیشتر یه توهین به شعور مخاطبه.


به هر حال بامزه بود.

بگیر و ببند!

اومدم نشستم تو آفیس. آفیس من درست بالای Campus Security قرار گرفته. یکی از اون جا داد می‌زنه:

Stop Sir! You are under arrest. Hands up! knees down! turn right! 


و بعدش هم صدای چسب و دستبند و ....


دوباره هم همینطور میشه و با یه کس دیگه اینکار رو می کنن. موندم که چی شده. اولش طبق معمول میگم به من چه که گرفتنشون. بعد که می بینم پشت در هی حرف می زنن می گم برم ببینم جریان چیه.


در رو باز می کنم، دو تا مامور رو می بینم که با یه نفر شخصی کنار پله‌ها ایستادن. بر می گردن و لبخند می زنن. می گم می خوام مطمئن شم که همه چی مرتبه. می خندن و می گن آره، فقط آموزشه.




مسیر

مسیری که از پای ماشین تا دفتر می رم جالبه. حالا که بارونه، کرمای خاکی اومدن بیرون و می خوان از این طرف پیاده رو برن اون ورش. باید خیلی مواظب باشی تا بدن درازشون رو که شبیه یه شاخه‌ی خشکه ببینی و لهشون نکنی. بعد از اون هم، میام تو یه مسیر خاکی  که از کنار آغل گوسفندا می گذره. واسم جالبه که وقتی می گذرم بعضی ها سرشون رو از آخورشون در میارن، برمی گردن و همینجوری خیره نگام می کنن. با نگاه دنبالم می کنن تا دور شم بعد دوباره میرن سراغ خوردن.