ایمیل می زنه می پرسه:
این رزومه رو ببین، انقده از اسم تو خیر دیدم که می خوام شانسم رو با این یکی هم اسمت هم امتحان کنم. ولی یه چیزی اذیتم می کنه:چرا این همه ایرانی کاردرست کشورشون رو ترک می کنن. آیا این با رفتاری که حکومت داره ارتباط داره؟ وقتی ما (کاناداییها) بهشون فرصت اومدن می دیم ضربهی درازمدتی به ایران نمی زنیم؟
خوشحالم که این همه بزرگواره. بعد از دو روز بهش ایمیل می زنم. نظرم رو راجع به رزومه می گم و بعد می گم:
نتونستم جواب خوبی واست پیدا کنم. بازم فکر می کنم شاید بتونم جوابی بدم. ولی الان می تونم این رو بهت بگم که نه! اگه کسی ضربه ای می زنه تو نیستی. تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه که اگه این طرفت از ایران بورس داشت نگیرش. خیلی از ایرانیایی که الان دور و ورت می بینی که تو دانشگاه استاد شدن کثافت هایی بودن که با دورویی اعتماد حکومت و سیستم رو جلب کردن که بیان، پولشون رو گرفتن، زندگیشون رو اینجا روبراه کردن وبعد یه بیلاخ دادن به کشور و برنگشتن.
می گه:
ممنونم از کمکت، حتما می پرسم که بورس دولتی نداشته باشه.
حیفم اومد از Beef Short Ribs که دیشب تو Montana's خوردیم ننویسم. لامصب خیلی خوشمزه بود خصوصا باربیکیو سسش که سیب - کارامل بود عالیش کرده بود. البته Montana's همیشه خوبه.
خیلی برام جالبه که یه مدتیه خاطرهی گل شاه پسند بزرگی که وسط باغچهی بزرگ خونهی خیابون چهاردستگاهمون بود مدام جلوی ذهنمه. همون باغچهای که پر از پرتقال و نارنج و محمدی بود. همونجایی که توش خشت کبریتی می ساختم و می ذاشتم جلوی افتاب خشک شن یا پروژه های آبیاری با لوله پولیکا و شلنگ پیاده می کردم. شاه پسند خیلی بزرگی بود و همیشه پر از گل، همیشه پر از رنگ و بهتر از همه چیز همیشه پر از پروانه. حتی پروانه های سیاه. برم خونه می گردم شاید بتونم عکسی ازش پیدا کنم. دلم واسش تنگ شده. شایدم هنوز تو خونه باشه، البته می دونم که بعیده. خیلی گذشته ولی میرم از محسن می پرسم که هنوزم دارنش یا نه. اگه بود حتما بهش سر می زنم.
یادم باشه اسم لاتینش هست Lantana Camara
"گر کسی اندر خواب ببیند که او را اندامها همی بریدندی چنان که وی کم شدی، سفری کند که مردم خاندانش سراسر از وی جدا شوند و پراکنده گردند."
[خوابگزاری، صفحهی 288]
امروز تصمیم گرفتم به نویسندهی کتابی که خیلی از کتابش استفاده کردم ایمیل بزنم و به قولی ازش راجع به یه موضوع استفتا کنم. کتابش رو خونده بودم بدون اینکه بدونم کی هست، چیکارهس، فقط می دونستم که اسمش (Toshio Mura) به ژاپنی ها می خوره. در واقع برای من از قالب یه انسان تبدیل شده بود به یه دانشمند، به یه نویسنده. وقتی دنبال ایمیلش می گشتم به صفحهی ویکی پیدیاش رسیدم و بعد دیدم که شش ماه پیش فوت کرده. ناراحت شدم؟ نمی دونم، شاید... چون دیگه نبودش که جواب سوالم رو بده.
این کاریه که با خیلی آدمها تو زندگیمون می کنیم. خیلی هاشون برامون بیشتر از یه کتاب، یه مقاله، یه مقام، یه منبع مالی،یه دوست، یه دشمن،یه هرزه، یه نفر، یه آشغال، یه مهره، یه قرص آرام بخش، یا یه وسیلهی اطفای شهوت بیشتر نیستن. خیلی هاشون با وسایلی که تو زندگی روزمره مون ازشون استفاده می کنیم فرقی ندارن یا به خیابون های شهر یا علامت های راهنمایی. نمی خوام باز سر خودم و تو غر بزنم، می دونم که این خصلت آدماست و جزیی از طبیعتشون. می دونم این در ظرفیت آدم بودن آدمه، ولی باید قبول کرد چیزی نیست که بشه بهش افتخار کرد. آدما خیلی بیشتر از یه علامتن یا یه وسیله، تا حالا چقدر شده از بالا نگاهشون کنی و ببینی چقدر گسترده و عمیقن. هر کدومشون از تمام تاریخ بشری طولانی ترن... باور کن ...
برای کسی که اولین تجربهی درس دادن جدیش رو با یک زبان غیر از زبان مادریش و برای درسی که هیچ وقت خودش نگذرونددش برای دانشجویان سال آخری که کم از فرهنگ تحصیلشون میدونه رو از سر می گذرونه هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که ببینه دانشجوهاش پتیشن نوشتن و دادن به رییس دانشکده که بیاد و درس ترم بعدیشون رو ارائه کنه.
یکی از چیزهایی که خیلی دربارهی خودم دوست دارم و لذت می برم، قابلیت هیجان زده شدنه، چیزی که با افتخار از کودکیم تا حالا همراهم آوردم. کمترین چیزی می تونه سر ذوقم بیاره و سرشار از زندگیم کنه. یه غذای خوشمزه، یه شعر زیبا، یه گجت جدید، .... امروز خیلی با یه کلمه ذوق کردم. وقتی امروز Vinyl Cafe رو از CBC گوش می دادم، یکی از قشنگترین برنامههایی که تا حالا شنیدم با صدای بسیار زیبای Stuart McLean. وقتی که دربارهی حیاط مدرسه صحبت می کرد گفت: Running like a Gazelle. کلمهی گزل از جا پروندم. دیدم، همون غزال بود...
دوسال قبل، پیش از روزی که دست از پا درازتر، از ساختمان قدیمی آن سفارت برگردم، اینجا نوشتم:
حتی فراموش میکنی که داشتی راه میرفتی؛ تهران، کشور ِ بیوفایی است. نشده است زنی را بسپاری به امان ِ این شهر ِ غریبه، برگردی پس بگیری. آنقدر بوق میزند این شهر، که این نه / آنیکی، یکی را سوار میشود.
تهران، فقط دلتنگی به آدمهاش افزوده است، و هرچه زیبایی را سوار ماشینهای سفید، بُردهاست خانهء بخت. کمی بعد، پاییز میآید، و تنها سیگارهای لعنتی، به پای تو میسوزند. این شهر، هماینی که توش عاشق میشوی، فراموش میکنی، از یاد میروی.
تهران، خیابان ولیعصری که قد کشیده: زنان زیبای ِ درحال عبور، بوقهای مکرر، و حسرتها دلتنگیها، و زیبایی. توی کافههای تاریک، سیگاری بزن رفیق، و زندگیات را فشار بده توی بغضات، بلند بخوان:«آه .. روزگاری دوستات میداشتم». بگذار تماشات کنند دختران زیبای شهری که هرگز نمیخواستیاش.
بلند شو، راه برو، نگاه کن، و اطمینان داشتهباش که پردهای نمانده برای کندن. همیشه پیش از تو، یکی پاره کرده است، و دیگری، دارد سیگاری از جیباش بیرون میکشد. کامی بگیر و دنیا را حواله کن به آنجات. و راه برو. خیال کن: دو تا آدم، دو تا کبوتر داشتند میرفتند. اولی به دومی گفت:«به کوهها نگاه کن! صخرهها، کسی را نمیگیرند، میبلعند برای همیشه.» دومی غمگین بود؛ چیزی نگفت و نزدیک شدند...
دوباره اینوقت ِ شهریور است؛ تهران را باید جمع کنم بگذارم توی چمدان، بروم. افسانه بود اینکه میگفتم «من این شهر را دوست دارم»؛ چه دارد اینجا آدم بیهمهچیز؟ هیچ.
وقتیکه رفته باشی، حسرت چندتا خیابان و کوچه را داری لابد، که باز لابد خیابانها و کوچههای دیگری جاشان را پُر خواهند کرد. یاد که بگیری برای هر خیابانی در هر شهری، شعری بنویسی، یعنی که وقت ِ چمدان است، وقت ِ بلیط، وقت ِ اینکه «حالا مادرم چه میشود؟»، وقت عوض کردن سیگار، گریه کردن روی پُل پارکوی برای آخرینبار، تماشای برج آزادی برای آخرینبار، چرخ زدن در ستارخان برای آخرینبار، و برای آخرینبار گفتن که «این وطن، هرگز برای من، وطن نبود».
تنت بوی خون می دهد و من مانده ام فاحشهای که باکرگی آسمانبت را از تو ستانده کیست؟آیا او دژخیمی است در اوین یا منم یا خود تو؟من می شناسمش، از خیابانهایی میآید که هر روزه باکرگی را از تو می گیرند. از چشمهایی بینهایتی که لباس بر تنت می درند. از آلتهای بسیاری که از دیدن تن پوشیدهات به استمنا میرسند.
من از دژخیمی می ترسم که در اوین نیست، که در اوین هست. که من است، که توست، که غریبه نیست، که اوست، که ماست. از دژخیمی که از ما نیست نمی گویم که دیر یا زود مرگ فرا می خواندش من از دژخیمی می هراسم که از میان ماست، که خود ماست، که نمیمیرد. من از مبارزان شکنجه گر شده، من از شکنجه گران مبارز شده می ترسم. من از فردای سرزمینی می ترسم که شکنجه شدگان امروزش شکنجه گران فردایند. عدل خواهان امروزش سهمخواهان فردایند. رویابینان امروزش چشمان فردا را از حدقه به در می آورند. من از پدرانی، مادرانی می ترسم که فرزندانشان را بیدار می دارند تا خواب فردای بهتری را نبینند. از فرزندانی که شبها با نفرت کاشته می شوند تا روز شکنجه را ثمر دهند. من از طاعون عشق در این سرزمین می ترسم، می گویم ...
این روزهایم روزهای مرگ است، روزهای افسوس بر غم این خفتهی چند، بر من، بر تو.