از زیرِ پردهی اخلاص، پرتویی بجَست، بر دیوار زد. خود ما همه روز در میانِ آنیم.
آن که بر دل زند، چیزی دگر است و آن که بر دیوار زند، چیزی دگر. نفسِ حق البته ظاهر میشود، البتّه در سجود میآیند. کارد چندان تیزی کند که شمشیرِ هندی به او نرسیده باشد.
هُمامالدّین کو؟ اوّل هر که در نظرِ آدمی خوش میآید، بر همان میمانَد. اگر چه در میان مانع میآید، همان نظر آن مانعها را بر میگیرد. و هر که در اوّلنظر خوش نمینماید، بر عکسِ آن. چنان که آنروز بر بالا میآمد، چه خوشم میآمد آن نیاز و اخلاص که از رویِ او فرو میآمد - سیر نمیشدم از نظر. آن مانعها پیش آمد، دانستیم که آن از طرفِ دیگران است، از طرفِ او نیست.
عاقبت، آن دفع شود، الّا آن که روزگاری میرود. اگر بداند آنکس که در آن روزگار رفتن از او چه فوت میشود!
من هنوز نفهمیدم کثافت بودن خیلی سخته یا خیلی آسون؟ تو فهمیدی، نه؟ بهم بگو لطفا!
برای من که همیشه کوتاه های زیبا و شیرین طنز چخوف را خوانده بودم شنیدن این نمایش مثل کشف قسمت دیگری از او بود. زندگی و عشق و درد. هدف...
People should be beautiful in every way--in their faces, in the way they dress, in their thoughts and in their innermost selves.
In countries where there is a mild climate, less effort is expended on the struggle with nature and man is kinder and more gentle.
Russian forests crash down under the axe, billions of trees are dying, the habitations of animals and birds are layed waste, rivers grow shallow and dry up, marvelous landscapes are disappearing forever.... Man is endowed with creativity in order to multiply that which has been given him; he has not created, but destroyed. There are fewer and fewer forests, rivers are drying up, wildlife has become extinct, the climate is ruined, and the earth is becoming ever poorer and uglier.
The world perishes not from bandits and fires, but from hatred, hostility, and all these petty squabbles.
A woman can only become a man’s friend in three stages: first, she’s an agreeable acquaintance, then a mistress, and only after that a friend.
We shall find peace. We shall hear the angels, we shall see the sky sparkling with diamonds.
Those who come a hundred or two hundred years after us will despise us for having lived our lives so stupidly and tastelessly. Perhaps they’ll find a means to be happy.
مرا نیز با شما خوشتر که آنجا که مُلکی و مَنصَبی به من داده باشند. من
اگر به تبریز روم، آنجا جاهی شود عظیم. با شما نشستن خوشتر که آنجا. زیرا
کسی مرا جاه و مال میدهد و سخنِ من فهم نکند و در نیابد، چه خوش باشد؟ با
کسی خوش باشد که سخنِ من فهم میکند و در مییابد.
اکنون، چنین باید طلب و جُستنِ گرم - که از گرمی هیچ حجاب را زَهره نباشد که در پیش آید.
اگر واقع، شما با من نتوانید همراهی کردن، من لااُبالیام، نه از فراقِ مولانا مرا رنج، نه از وصالِ او مرا خوشی. خوشیِ من از نهادِ من. اکنون، با من مشکل باشد زیستن.
جَهد کنید تا هیچ حجابی در میانه در نیاید! طریق شما را آموختم. به خدا بنالید «ای خدا، این دولت را به ما تو نمودی. ما را به این هیچ راهی نبود. کَرَمِ تو نمود. باز، کَرَم کن و از ما این دولت را باز مَستان!» زیرا راهزنِ شما در این باب شیطان نیست، غیرتُالله است. زیرا که او را چنان که کَرَمش نمود، غیرتش خواهد که برباید. و اگر اتّفاقاً چند روزی فراقی افتاد، زود و گرم در آن کوشید که به هم رسید! آنجا که من باشم، فرزند حجاب نشود و هیچ حجاب نشود. چنان گرم باشید در آن طلب که گرمیِ طلبِ شما بر هر که بزند، آن کس بیفتد و با شما یار شود! چنین سردِ سرد نه که این بار بود. اگر در آن مَدخَل یافت. آن اوّلین غیرتِ خدا بود. امّا اکنون، چون آن عمل کرد، شیطان مَدخَل یافت.
من خود از شهرِ خود تا بیرون آمدهام، شیخی ندیدهام. مولانا شیخی را بشاید، اگر بکند. الّا خود نمیدهد خرقه. این که بیایند به زور که «ما را خرقه بده، مویِ ما ببُر،» به الزامِ او بدهد، این دگر است و آن که گوید «بیا، مُریدِ من شو،» دگر.
آن شیخ ابوبکر را خود این رسمِ خرقهدادن نبود. شیخ خود ندیدم. هست، الّا من به این طلب از شهرِ خود بیرون آمدم، نیافتم. الّا عالَم خالی نیست از شیخی. میگوید که «آن شیخ خرقه بخشد، بی آنکه آنکس را خبر شود، و مُلک بخشد و درگذشت.»