قامتت را میپیمایم، چونان که رودخانه را،
پیکرت را سفر میکنم،آنگونه که جنگل را،
چون پاکوب کوهی که به پرتگاهی می رسد،
بر ستیغ اندیشهات راه می گذارم،
و ناگاه سایهام از پیشانی سپیدت سقوط میکند،
سایهام متلاشی میشود، تکههایش را جمع میکنم،
و بیتنم می روم، کورمال راهم را میجویم،
راهروهای بیپایان خاطره،
درهایی که به اتاقی خالی باز میشوند،
اینجا همه ی تابستانها آمدهاند تا فاسد شوند،
جواهرات عطش در اعماقش میسوزند،
چهرهای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید میشود،
دستی که به هنگام لمس فرو میریزد،
تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیدهاند،
بر خندههای سالیان پیش،
برون از خویش به جستنم،
بی حاصلی در جستجویم، لحظهای را میکاوم،
چهره ای از طوفان و آذرخش،
به تاخت از میان بیشهی شب می رود،
صورتی از باران در باغی تاریک،
آب بیآرامی که در کنارم جاری است،