صبح تا بعدا ظهر می ره کمپ اسکیت، بعدش شنا برخی روزها هم صخره نوردی. نه اینکه همین جوری بره، با دقت و قدرت می ره، یاد می گیره و میاد.
یادم می ره هفت سالشه وقتی می بینم انقدر قویه. باید یادم بمونه.
اولین کنمور تا بنف امسال رو رفتیم و این دختر قوی و پرانگیزه ی من تمام مسیر 14 کیلومتر رو پشت دوچرخه ی تاندوم پا زد. جمعه یه روز می ره کمپ مانتین بایکینگ. امیدوارم یه کم بزرگتر شد یه مسیر سنگین رو با هم بریم.
مدتهاست باهاش نرقصیدم و این آزارم می ده.
Yesterday, as we walked into the house after a 9-day trip, both Sophie and I were concerned about Marshmallow's wellbeing. I had done my best to prepare everything for his care, ensuring he had enough food and clean water for our time away. I even got him two types of food! However, things went wrong. The water was a mess—the tank's filtering system had malfunctioned, and the filter was clogged with some kind of slimy liquid. The water was murky, and fish food was scattered throughout the tank.
Sophie began to cry, but I tried to keep my emotions in check. We were all feeling the weight of another loss, and I couldn't help but blame myself for keeping a pet. This had happened before when we lost another fish, a loss I still grieve.
This is why I hesitated to get another fish. The pet fish was a gift to Sophie from her uncle. This was the first time Sophie had to grieve a loss, as she was too young during the previous incident. She tried to process her grief through art, creating a drawing for Marshmallow. I don't think she blamed us, but I did, and I still do. I struggle with the idea of keeping pets and supporting breeders. I'm sorry, Marshmallow. I'm sorry, Mom. I'm sorry, Mohammadreza, Mansoor, and everyone else.
هیچ وقت یادم نمیاد این همه طالب سکوت و خلوتم شده باشم. دلم به شدت واسه تنهایی خودم تنگ می شه.
هوا خوب بود اولین دوچرخه سواری رو کردم با سوفی البته. برف اومده بعدش اما دارم آماده میشم. هم جاده ای هم کوه. تابستونی خواهد بود!
می گه چرا تو و عمه دارید گریه می کنید می گم عمو علی فوت کرده. می گه زندگی خوی داشت؟ می گم آره. می گه خوب پس برای چی ناراحتید؟
خوب نوشتن رو شروع کرده دخترم. خودش با خلاقیت خودش داستان می نویسه.
می گه چرا elf on the shelf من رو دست زدی، خاصیت جادوییش از دست رفته. می گم این چیزا الکیه، جدی نگیر. می گه نه همچین چیزی نیست. چند روز بعدش می گه سنتا برات یه پیغام گذاشته زیر درخت کریسمس. می گم بیار ببنیم. نوشته که "حمید! من سنتام، جادو دروغ نیست و الف ها واقعا وجود دارن. می گه حالا باور کردی؟ می گم آره.
وای از دست این میدیا! :)
اولین بار که شاخکاش جنبید موقعی بود که هق هق هام رو برای مامان دید و البته بهش گفتیم مریضه ولی احتمالا باور نکرد. وقتی ضجه هام رو برای محمدرضا دید باز هم بهش گفتیم مریضه اما باور نکرد. دیدمش با خودش آواز می خونه: بابام خیلی ناراحته می گه برادرش مریضه اما واقعیت اینه که مرده.
مدتیه یه برنامه درباره ی حیوانات رو یوتیوب نگاه می کنه که بعضی وقتا حیوونی می میره خاکش می کنن. دیروز می پرسید: حیوونای مرده که خاک می شن کجا می رن؟ نمی دونستم چی بگم، خودش گفت بهشت می رن؟ گفتم آره! گفت مگه میشه همینجوری برن بهشت از زیر خاک؟ با استیصال گفتم نه روحشون می ره. گفت روح چیه؟ گفتم چیزی که توشون هست و نمی میره. چیزی نگفت اما خیلی کنجکاوی اضافه نکرد شاید چون استیصال و بی جوابی من رو دید.