عوض شدن جاها

نشستم در خونه کار می کنم، سوفی رو هم گذاشتم تو پارک روبروی خونه (عجب نعمتی بوده این پارک) بازی می کنه. می بینم داره دور و ور یه بچه یکی دو ساله می پلکه و سعی می کنم باهاش بازی کنه و  مراقبش باشه. یادم میاد دو سال پیش خودش اینجوری بود و دخترهای بزرگتر چطوری هواش رو داشتن و باهاش بازی می کردن.

کوه و سوفی و عشق

دیروز (باورم نمیشه) سوفی تونست تمام راه Fullerton Loop  رو که من هفتگی با گروهمون می رم بیاد (البته به مدد یه کم کیت کت). موقع برگشتن داشتم از برنامه ی ideas   سی بی سی، برنامه  ای رو که درباره ی منطق الطیر بود و یه اجرای نمایشیش گوش می دادم که درباره ی عشق صحبت می کرد. یهویی وسطش سوفی پرسید چرا این همه داره می گه Love? گفتم چون :Love مهمه، خیلی مهمه. گفتم می دونی Love یعنی چی؟ گفت:


Love means when I fall and get a booboo you and mommy kiss it and hug me!



لذت بابا بودن

امروز شاید یکی از لذت بخش ترین لحظه ی بابا بودن رو حس کردم. وقتی گروه موسیقی المو تو سزمی استریت شروع کرد به خوندن و سوفی دستم رو کشید و گفت:


Come on daddy! Dancing!


نه اینکه قیلا کلی باهم نرقصیده باشیم، اینکه اینجوری حس لذتش رو از کلماتش شنیدم! اینو نوشتم که بمونه!


راستی همون شب ازم خواست واسش قبل از خواب قصه بگم! هییییییییییییییییییییییییییییییییی!