منتظرم که بباری. دانهدانه، بهترین سلولهای تنم را دستچین کردهام و در چشمانم گرد آوردهام تا شاهد آن گاه باشند که قطره قطره از آسمان میباری، از درز در راه به خانهام میجویی، و به گودال بزرگ حیاط روانه می شوی تا در قامت برکهای آرام و عمیق بیاراییش.
و من تا آنگاه چشمانم را به زلالی زمزم نیز نخواهم شست.
کسی که از تنهایی فرار میکند از خویشتن فرار میکند. تنهایی توست، تویی که هستی، تویی که از خودت فرار نمیکنی، تویی که آنی شدهای که میبایست باشی. که دوست داشتهای باشی. تویی که تنهاییت را به گرانبهاترین بها هم نمیفروشی.
تنهایی مقدس است، زیباست، عمیق است، مهربان است، دوست داشتنی است.... بزرگ کسی باید باشد تا آنقدر بیرزد تا تنهاییت را به همنشینی اش بفروشی.
اگر از سفر دراز زندگی فقط همین را آموخته باشم، کافیم است.
با خیام هم می شود گریست. باور میکنی؟ حتی با این شعر هم می شود گریست:
وقتی که خوشبختی چه اهمیتی دارد که خسته باشی؟
نباید طوری باشی که از خوب بودنت لذّت ببری، باید انقده خوب بودن برات عادی باشه که وقتی حتّی یه ذرّه بدی از خودت متنفّر شی. منو ببین با کی از چی حرف میزنم! هاهاها!
از این به بعد خواب که ببینی باید بنشینم روبرویت، زُل بزنم به چشمانِ ترسیدهات و کلماتت را دانه به دانه ببلعم تا حتّی یکیشان هم به آسمان نپرد.
زمانی کتابها، زمانی هم فصلها، پاراگرافها، بعدش هم شد جملهها و حالا هم که این کلمهها هستند که ذهنِ به قولِ حضرتی 'غامضِ من' درگیرِ پیچ و تابشان میشود. اصلا نمیدانم این 'پیچ و تابِ' کذایی هست؟ یا به قولی این اندامِ ناسازگارِ کج و معوّجِ قلمِ بَدرنگِ ذهنِ 'نه-سادهیِ من' است - که همانطور که بیگودی، زلفِ سیاهِ تو را - آنقدر میپیچاندشان که میشود هرزهگردانه به سفرِ درازِ چینِشان رفت و هرگز بازنگشت.
شاید هم این همان دیوانگیِ تکراریست، که با فرآیندی شبیهِ آنفلوانزایِ خوکی، از فیزیکدانهای خودآزارِ تاریخِ فلسفه مثلِ ذیمقراطیس بزرگ، به این موجودیتِ الکی-خود-ساختهی 'ناخودآگاهِ جمعی'- که این روزها لقلقهی دهانِ بستهام شده است- به ارث رسیده است. مرضِ اینکه قیچیِ کُندِ ذهنِ بستهات را دستت بگیری و آنقدر همه چیز را ریزریز کنی که مُچ برایت نماند تا بعدش تفریحِ احمقِ دیگری این شود که همهی کورسویِ عینک تهاستکانیش را بگذارد سر این که تکّهها را با تُفِ لجنآلودش به هم بچسباند، تا دوبارهای را بسازد که اصلاً شاید نبوده، اصلاً شاید نیست.
مدتهاست به دایره فکر می کنم. میدانم همه به آن فکر میکنند. اما من مدتی است به اسپیرال هم فکر میکنم. میدام خیلیها به آن فکر نمیکنند. امّا این ترانه که حالا روز و شبِ من شده است برای من همهی اینهاست. میدانم خیلیها نمیفهمند چه میگویم، تعجب نمیکنم چون خودم هم نمیفهمم. فقط یک چیز را میفهمم، اینکه این ترانه مرا میگوید. منِ الان را و همین است که عاشقش شدهام. منِ خودپرست!
Round like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending on beginning
On an ever-spinning reel
Like a snowball down a mountain
Or a carnival balloon
Like a carousel that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Like a tunnel that you follow
To a tunnel of its own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half-forgotten dream
Or the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Keys that jingle in your pocket
Words that jangle in your head
Why did summer go so quickly?
Was it something that I said?
Lovers walk along a shore
And leave their footprints in the sand
Was the sound of distant drumming
Just the fingers of your hand?
Pictures hanging in a hallway
Or the fragment of a song
Half-remembered names and faces
But to whom do they belong?
When you knew that it was over
Were you suddenly aware
That the autumn leaves were turning
To the color of her hair?
Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
As the images unwind
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
پی کلمهای میگردم که جز «بخشش» باشد. «بخشش» کلمهای است که حسِّ حقیرانهی «بخشندگی» را زنده میکند. انداموارههای هیجانِ بیچارهای را قلقلک میدهد تا لذّتِ مفلسانهی «بخشنده بودن» را به ذهن کوچکش بچشاند.
کلمهای را میجویم که شاید شبیهِ «قسمت کردن» باشد، نه! نه به سادگیِ «قسمت کردن»! بلکه کلمهای که تجربهی نیازِ کُشندهی مستأصلانهای را ترجمه میکند که بهجانآمدهای به «قسمت کردنِ» خویش دارد. و هر چه میگردم این کلمه را کمتر مییابم. نه فقط در دنیایِ فراخِ زبانها، یا در نگاهِ ناهمگونِ آدمها، بلکه حتّی در ژرفایِ تاریکِ خویشتن.
این ننوشتن دردناک بود، زجرآور، مرگبار. شکنجهای بیرحمانه آنگونه که همیشه کابوسهایم نصیبم کردهاند. کابوسهایی که پر از ترس پایین رفتنند، پر از التهاب برنخاستن، پر از فریادهای استمدادی که از مرز حقیرِ گوشهایم پا را فراتر نخواهند گذاشت.
هفتهی سهمناکی بود، انگار که ساقیانه به پیالهای زهرم خوانده باشند و آنگاه دژخیمانه بر دهانم دست نهاده باشند تا استفراغهای مسمومم را تا گوشههای مغزم ببلعم.