امروز الیسون میگفت که دیشب که به کامپیوترش لاگاین کردم یادم رفته که لاگآف کنم و یاهو مسنجرم باز بوده. بهش گفتم هروقت پیش اومد بننددش. به شوخی گفت نه میرم همهی چیزات رو پاک میکنم. گفتم مشکلی نیست چیز مهمی اونجا ندارم. کمی مکث کردم و گفتم :
Actually I have nothing important
خودش و دیوید خندیدن، من هم خندیدم. هیچکس نفهمید که جدی گفتم. من دیگه هیچ چیز مهمی ندارم، حتی میشه زندگیم رو هم خرابتر از این کرد، هیچ اهمیتی نداره.
وقتی می نویسی درد می کشم، می فهمی؟ وقتی که می نویسی. وقتی که برای خودت یا برای من می نویسی، نه وقتی که سفارش دیگران را انجام می دهی. وقتی که می نویسی، فقط وقتی که می نویسی و فقط من و توایم که می توانیم بخوانیمش. آن وقتها من درد میکشم. خیلی درد می کشم. من همیشه درد میکشم.
بند جاکلیدی که پاره میشود انگار که رگی از قلبم قطع شده باشد، درد در همهی سینهام میپیچد. نگاهش می کنم، در دستانم آرام خوابیده، انگار که مرده باشد. نوازشش می کنم. نه! نمرده است. می گذارمش کنار کیف پول. به تلخی می خندم. حالا تو خوشبختی.
«آورده اند ؛ در آن هنگام که او را سنگسار می کردند ، هر کسی سنگی می انداختند . شبلی موافقت را گِلی انداخت . حسین بن منصور آهی کرد . گفتند : از همه سنگ ننالیدی ، از گلی نالیدن چراست ؟ گفت :" از آنکه ، آنها نمی دانند ومعذورند . از او سختم می آید که می داند نباید انداخت و باز می اندازد»
تذکره الاولیاء- در ذکر حسین ابن منصور حلاج
و این «عشق شوم» آن گِل بود.