دلم عجیب گرفته است.

  «دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه را به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه درد های عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوش بو، که روی شاخۀ نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا ابد
شنیده خواهد شد.»

وقتی تو می نویسی ...

الان سحرگاه 28 ماه رمضونه. پنجرۀ اتاقم بازه و صدای دل انگیز بارون میاد. از دیشب تقریباً یکسره داره میاد. اونم خیلی زیاد. می رم کنار پنجره و هوا رو که هنوز تاریک تاریکه بو می کشم. اگه بدونی چه هوای مطبوعیه

شهریور و این هوا؟

 

...حالا دیگه بارون خیلی تند شده. یاد آهنگ بارون شجریان می افتم

 

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
...بهر لیلی چو مجنون ببار ای بار

این روزها من چقدر دل نازکم.

کمترین لطافتی، حتی اگر چند ثانیه ای زخمه ای بر چنگی باشد، بس است تا سد نازکی را که این روزهای بی گاه شده بر اشک-راهه ی چشمان خسته ام ساخته اند بدرد تا ترک های صورت عطشناکم قطره قطره های ذهن خسته ام را تا انتهای قلب گداخته ام ببلعند.  

 

و در این میان مولانا بر آن است تا این سد کاغذین را وحشیانه از هم بدراند.   

سفر

و من اینجا بس دلم تنگ است

گیر

امرور چقد بهت گیر دادم؛ نصف حقت هم نبود، خسته م کردی، خیلی خسته.

دل من

دلم خواندن و نوشتن می خواهد انگار که هیچ وقت سوادش را نداشته ام.

دیو-دد-انسان

 این اولین باریه که این رو که می شنوم به کسی دیگه فکر نمی کنم به خودم فکر می کنم:  

 

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست 

 

دیگه دور و ورم دنبال انسان نمی گردم، اینجا دنبالش می گردم. دوست دارم یه بیل و کلنگ وردارم و یه فانوس. قلبم رو حفر کنم تا به یه جایی برسم که تویی. جایی که اون فانوسه باید بره گم شه. حتی چشمای من باید برن گم شن. جایی که انقده نور هست که من کورم. جایی که انقده تو هستی که من نیستم. جایی که بشینم کنارت و بگم می دونی چقدر از دیو ودد ملول بودم؟ می دونی چقد دنبالت گشتم؟ می دونی چقدر درد کشیدم که نبودی، می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ می دونی اینکه فکر کنم هر لحظه بیشتر داری زیر روزمرگی های صد-تا-یه-غاز من دفن میشی وحشتناک بود؟ می دونی چقدر  دلتنگت بودم؟  

 

و تو نگاهی بهم بکنی، لبخندی بزنی و بگی: آره عزیزم، می دونم.

راز

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

نه چو مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


این شعر را از کجا آورده ای که به جان من آشناست؟ در این زمان؟ در این بهت؟

تو و تنهایی و من

تو از تنهاییم نخواهی کاست، تو تنهاییم را کامل خواهی کرد همانگونه که خداوند تنهایی تو را.

خدای من

من خدام رو خیلی دوست دارم چون خیلی دوستم داره. بده بستونه دیگه. البته بیشتر میده تا بستونه. می خواست نخواد خوب. خودکرده را تدبیر نیست.