بد است که ننویسم. بد است... دلم باد تندی را می خواهد که بندها را از پای ذهنم ببرم و بسپرم به دستش که ببرد آنجایی که من نمی دانم و شاید خودش هم نداند، جایی که تو هستی و من نیستم، بگرداندش و بگرداندش و بگرداندش تا سرگیجه بگیرد ...
----------
این روزها صبح ها می روم سر کار، مثل بچه باهوش ها می نشینم جلوی کامپیوتر و سعی می کنم مدلم را با این نرم افزاری که همیشه ازش فراری بوده ام و حالا قرار است باهاش کار کنم به نتیجه برسانم. چشمم از صفجه برداشته نمی شود، وقت های کافی برک را استفاده نمی کنم فقط می روم جلوی پنجره و یکی دو دقیقه به افق نگاه می کنم که چشمم آسیب نبیند، موقع نهار (که نمی خورم) خودم را زور می کنم بروم پیاده روی توی بازارچه کنار محل کار.
جوابی که از مدل بگیرم خرکیف می شوم، جوابی که نگیرم دمغ و ناامید. از نرم افزار هیچ وقت خوشم نیامده، تصورم این است که این گروه آقایان خوشفکر آیتسکا نشسته اند و برنامه را نوشته اند برای مدل. اما آدم درست حسابی نداشته اند که به مخاطب معرفیش کند. آمده اند زبان جدید برایش درست کرده اند که مثل زبان خودشان برای مخاطب دیگر الکن است. کتابچه ی راهنمایش را باید چندین بار بخوانی تا بفهمی چه می خواهد بگوید. همه ی اینها معنایش این نیست که نرم افزار بدیست. نه! ولی دهنت را سرویس می کند تا بفهمی چطور می توانی مشکلت را باهاش حل کنی.
از اینکه با این نرم افزار مجبورم کار کنم، ناراحتم؟ نه! اصلا! اصلا اگر می خواستم می توانستم با همان کامسل که برایم راحت است کار کنم اما عمدا کاری کردم که کامسل را نخرند. چرا؟ چون مرض دارم. چون مدتها بود می خواستم با این کار کنم و تنبلیم می شد. حالا هم اگر نرم افزار دیگر کنارش بود از زیرش در می رفتم. اما برایم چالشی (چرا یک جوری می شوم وقتی از این کلمه به جای چلنج استفاده می کنم؟ من با چلنج راحت ترم...) شده بود که باید ازش می گذشتم. دیروز یه قسمت مشکل حل نشد و رفت روی اعصابم. اگر مثل قبل بود امروز روز تعطیل هم می رفتم سر کار تا ته و تویش را در بیاورم. ولی دیگر آدم شده ام. به خاطر همین باید بمانم تا دوشنبه بیاید و نگران باشم که می شود به جایی رساندش یا نه! این است که خیلی از روزهای تعطیل خوشم نمی آید بعضی وقتها!
شب ها که بر می گردم خانه بیهوش می شوم بعد از شام تا صبح که بلند شوم.
سخت است وقتی بخواهی روزهایت را بگذرانی. وقتی مثل خر توی گل مانده باشند و مجبور باشی بکشیشان یا هلشان بدهی تا بگذرند. روزهای بی تو روزهای بی خودمند. روزهای سختی هستند که نباید باشند. چرا هستند؟ چرا؟
----
بلندبالاست و میانسال و تنها. با لباس مشکی مرتبش می آید و می پرسد می تواند روی صندلی روبرویم بنشیند. می گویم حتما و گرمکنم را ازش می گیرم. من خودم سعی می کنم جایی که کسی نشسته ننشینم ولی خوب چه عیبی دارد...
می بینم که قهوه ی مک دونالد دستش است.. تعجب می کنم... بعد که می بینم قهوه اش را روی میز نمی گذارذ و آن پایین می گذارد دوزاریم می افتد.... دوست دارد جای راحتی بنشیند شاید ... جای گرمی ... مک دونالد برایش جالب نیست....آنجا نمی شود مدت طولانی نشست... اینجا قهوه اش گرانتر است... نمی تواند پولش را بدهد .... این که آمد و اینجا نشست به خاطر این است که دنج است.... توی چشم فروشنده نیشت.... شاید این کار همه ی این روزهایش باشد که به دلیلی پولی ندارد ... شاید تازه کارش را از دست داده ... شاید دنبال کار می کردد توی صفحه ی آگهی های روزنامه ای که برداشته که بخواند ... شاید زنش طلاق گرفته و بدبختش کرده ... شاید مشکل روانی دارد......
این فکرها مثل برق از ذهنم می گذرند و از همه بدم می آید. از خودم، از همه ... او چه می داند که درباره اش فکر می کنم وقتی سرم پایین است و به این صفحه نگاه می کنم و می نویسم... حتما فکر می کندهیچکس به فکرش نیست ... مگر من هستم؟ من که هفته ی پیش به بی خانمانی که بهم گفت:
I am broke again, can you give me some money to go to hostle.
گفتم ندارم و تا حالا خودم را بالا می آورم....
هر از گاهی نگاهی می کند که ببیند بقیه حواسشان نباشد. از بغلش چیزی که فکر می کنم بیف جرکی است بیرون می آورد و سق می زند...
خسته ام خسته. از همه ... از خودم... من دلم می خواهد گریه کنم... به حال او نه... به حال خودم... به حال دنیا....
من
باشم و تو باشی و باران، چه دیدنیست
بی چتر، حسّ
پرسه زدنها نگفتنیست
پاییز، با تو فصل دل انگیز بوسههاست
با تو، صدای بارش باران شنیدنیست
ابری و چکّه می کنی و مست میشوم
طعم لبان
خیس تو حالا چشیدنیست
خیسم، شبیه قطرهی باران، شبیه تو
تصویر خیس
قطرهی باران کشیدنیست
این جاده با
تو تا همه جا مزّه میدهد
این راه ناکجای من و تو، رسیدنیست
باران ببار، بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنیست...
مرا پرسی که چونی؟ چونم ای دوست؟
جگر پردرد و دل پر خونم ای دوست.
انگار که آنگونه که در آزتک، قلبی پرتپش را برون کشیده باشند تا به ایزدی آزمند هدیه کنند و حال به شماره افتادن ضربانش را نظاره کنند:
اینو نصف شب از خواب پریدم و نوشتم...
...
چرا؟
آه
باز هم بی رنگی، رنگهایت همه زیر این خورشید بی خواب بخار شده اند و خدا می داند اکنون به کدام مزرعه ی تشنه می بارند، تنت بوی هیچ می دهد و چهره ات زیر این عینک آفتابی بزرگ تبدیل به نقطه ی سیاهی شده که روی "خستگی" نشسته است.
باز هم بی رنگی، رنگهایت همه زیر این خورشید بی مجال بخار شده اند و خدا می داند اکنون در خواب کدام تشنه ای می بارند، تنت بوی هیچ می دهد و چهره ات زیر این عینک آفتابی بزرگ تبدیل به نقطه ی سیاهی شده که بر بام "خستگی" نشسته است.