-
اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم،
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:18
همهتان مُجرمید. گفتهاید که «مولانا را این هست که از دنیا فارغ است و مولانا شمسالدّین تبریزی جمع میکند.» زهی مؤاخذه که هست و زهی حِرمان! اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم، او بگوید که گفت یا نگفت. بعد از آن، بگوید که «بِحِل میکنی یا بگیرم؟» بگویم که «تو چون میخواهی؟ - که خواستِ من در خواستِ تو داخل است.» او...
-
دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کند یا در حجاب رود از من؟
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:12
این نسیان بر سه نوع باشد: یکی آن که از دنیا باشد - که دنیا مُنسیست ذکرِِ آخرت را. دیگر سببِ نسیان مشغولیِ آخرت - که از خودش هم فراموش شود. دنیا به دستِ او چنان است که موش به دستِ گربه. از صحبتِ بندّی خدا او را آن شده است که آن شیخ را سی سال بر رویِ سجّاده نشسته، آن نباشد. سیُّم سببِ نسیان محبّتِ خداست - که از دنیا و...
-
اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:07
اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود، اگر به مؤمن رسد، ولی شود، به بهشت رود عاقبت. آخر، تو واقعه دیدی. در خوابت گفتم که چون سینهی ما به سینهی او رسید، او را این مَقام شد. او را بسیار واقعهها در پیش است، عاقبت، مسلمان رود، سلامت رود.
-
دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:50
یارانِ ما به سبزک گرم میشوند. آن خیالِ دیو است. خیالِ فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصّه خیالِ دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصّه خیالِ فریشته. دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟ چرا خود یارانِ ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بینهایتِ ما؟ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.
-
علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:45
آنکس که به صحبتِ من ره یافت، علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود و تلخ شود - نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت میکند، بل که چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن. او را کِی آن حالت باشد که صحبتِ ایشان او را زیان ندارد؟ هنوز پنج سال او از همه اِعتزال کند و روزه و نماز و چنان زندگانی که مَنَش آموزم، آنگه چنان شود...
-
جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود.
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:41
مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتیای هست. جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود. این بار، نفاق نمیکنم و زشتی میکنم، تا تمامِ مرا ببیند. نَغریِ مرا و زشتیِ مرا.
-
آن سخنِ من بود که بر زبانِ او میرفت
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:38
یکی گفت که «مولانا همه لطف است و مولانا شمسالدّین را هم صفتِ لطف است و هم صفتِ قهر است.» آن فلان گفت که «همه خود همچنیند.» و آنگه آمد، تأویل میکند و عُذر میخواهد که «غَرَضِ من ردِّ سخنِ او بود و نه نُقصانِ شما.» ای ابله، چون سخن من میرفت، چون تأویل کنی و چه عُذر توانی گفتن؟ او مرا موصوف میکرد به اوصاف خدا - که...
-
آن را آزمودند ، بَتَر شد
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:34
آنچه ایشان را غیرت بود که «اگر او نبودی، مولانا با ما خوش بودی، اکنون همه او راست،» آن را آزمودند ، بَتَر شد و از مولانا هیچ نیاسودند و آنچه اوّل بود همه نماند و آن هوا که در ایشان جنبیده بود، آن نیز هم نماند. و اکنون، خوش شدند و خدمتها و دعاها میکنند.
-
حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:30
او گوید که «پسرِ فلان مُتابعِ تَوریزیبچهای شد. خاکِ خراسان مُتابعتِ خاکِ تبریز کند؟» او دعویِ صوفییی و صفا کند؟ او را این قدر عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد؟ اگر استَنبولی را آن باشد، واجب باشد بر مَکّی که مُتابعتِ او کند. «حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان.» آخر، مُرادِ پیغامبر چهگونه مکّه باشد؟ - که مکّه از این عالَم...
-
در خانقاه، طاقتِ من ندارند.
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:23
بهاءالدّین، چنان که برگ به وقتِ خزان از درخت چهگونه فرو افتد، در پایِ من افتاد - نه یک بار، نه دو بار - و رنگش چون خاک که «شمسالدّین که پیشِ مولانا بود، تویی؟» گفتم «آری - منم، اینجا ایستاده.» همچنین، کاروان سرایَک و حُجرَگک بانگ میزنند که «کجایی؟» اکنون بس باشد. همهکس دانند که جَمادی را بیش از هفت ماه نرسد. در...
-
مرا از آن بربود بویِ حق.
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 20:29
اکنون، هم از خُردَکی این بود: روی به اصول آوردم. چنان که مادری در عالَم یک پسرش باشد و آن پسر خوب و زیبا، دست به آتشِ سوزان کند. آن مادر چون بجهد، او را چه گونه رباید؟ مرا از آن بربود بویِ حق. چنان که قاضی شمس گفت که «چنان باشد که بر جمالِ عالَمآرایِ یوسفی، کَمپیری بیاید، گُلگونه مالد. مأخوذ باشد.» تا آن علمها سرد...
-
گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟»
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 20:25
گفتم «مرا چه جای خوردن و خُفتن؟ تا آن خدا که مرا همچنین آفرید با من سخن نگوید بی هیچ واسطهای و من از او چیزها نپرسم و نگوید، مرا چه خُفتن و خوردن؟ برای آن آمدهام که میخورم از عَمیا؟ چون چنین شود و من با او بگویم و بشنوم مُعایَنَتاً مُشافَهّتاً، آنگه بخورم و بخُسبم، بدانم که چه گونه آمدهام و کجا میروم و مَخلَصِ...
-
حقتعالا را خود بویی است محسوس
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 20:21
حقتعالا را خود بویی است محسوس: به مشام رسد، چنان که بویِ مُشک و عَنبَر. امّا چه ماند به مُشک و عَنبَر؟ چون تجلّی خواهد بودن، آن بوی مقدّمه بیاید، آدمی مستِ مست شود.
-
ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروانسرای قیماز،
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 20:19
«ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروانسرای قیماز، تا تو این نظر نگری. از حَلَب. از اقلیمی-» «من، مردِ پیر، در این سرما اگر حقیقتی نبود و یقینی -» اگر چه که این سخن که «زهی صبرِ تو پانزده سال - که اینها را که اندکی بوی است، کف میکنند و صد هزار شور و حال و قال.» بر وجهِ سؤال نگفت، الّا این خود سؤال بود به حقیقت:...
-
دربارهی الی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 04:59
دیشب دربارهی الی رو دیدم، دربارهی خیانت بود.
-
تهوع
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 21:56
چند روز پیش با یه نفر آشنا شدم که لیسانس تئاتر داشت، یه مدّتی تو کُره انگلیسی درس داده بود و ادعای چپ بودنش میشد. از کره به عنوان یه مقصد برای تدریس انگلیسی برای خیلیها تو اینجا زیاد شنیده بودم. الیسون هم برای سه سال اونجا درس داده بود و یکی از دوستاش هنوز هم اونجاست. ولی این دفعه واقعیتهای متفاوتی رو میشنیدم....
-
بیا، بگو تا چه تفرّجها کردی آنجا؟
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:37
تفرّج کردی، تفرّجها کنی با ما عالَم را. بیا، بگو تا چه تفرّجها کردی آنجا؟
-
زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من.
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:21
زَهره نبود که وَحی آید بی امرِ من. با امرِ من آید و با امرِ من رود. آه! خواست که از من برآید، منعض کردم: سر درکشید، خَپ کرد. همه محکوم و مُسَخَّرِ مَنند، همه با امر و حُکمِ من!
-
تَلَوّنِ سخن دلیلِ تَلَوّنِ معنیست.
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:19
امر است که «مُستَعِد شوید و قابل شوید!» این امر قدیم است، قایم به ذاتِ خدا، اَزَلاً و ابداً، الّا به گوشها نمیرسد. زیرا گوشها پُر گِل است و چشمها پُر گِل و آن کلام لطیف عظیم. این بنده را آفرید تا از آن حرف سخن گوید و به صورت آرَد، تا راه بَرَند به آن. تا این سخن در دورِ من قایل شد، به هیچ دوری قایل شده است. چندین...
-
این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است.
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:07
این سخن که مولانا نبشت در نامه، محرّک است، مهیّج است. اگر سنگ بُوَد یا سنگی، بر خود بجنبد. کلام صفت است. جون در کلام میآید، خود را مَحجوب میکند، تا سخن به خلق برسد. تا در حجاب نیاید، کِی تواند سخن به خلق رسانیند که در حجابند؟ الّا آن به دستِ اوست: خواهد این حجاب را پیش آرَد، خواهد پس میاندازد. نه چنان که در حجاب...
-
چون مُتَلَوِّنی در اعتقاد، کو یقینِ راه؟
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 22:56
چون مُتَلَوِّنی در اعتقاد، کو یقینِ راه؟ خود در شک میگذرانی. ما از شک این میخواهیم که زمانی از او خوش میباشی و زمانی سردی در میآید. پس، این حسابِ کار نیست و حسابِ یاری نیست. همین راه از آنسویِ یقین است.
-
من نه آن صوفیام
جمعه 23 مهرماه سال 1389 22:07
گفت «من نه آن صوفیام که از سرِ آنچه برخاستم بر سرِ آن رجوع کنم.»
-
وَالله که یک پول پیشِ دنیاپرست قبله است.
جمعه 23 مهرماه سال 1389 22:05
او را مانعهاست. مال قبلهی اغلبِ خلق است. رهروان آن را فدا کردند. یک پول عزیزتر است پیشِ دنیاپرست از جانِ شیرینش. گویی او را خود مگر جان نیست. اگر جان بودیش، مال پیشِ او از آن عزیزتر نبودی. وَالله که یک پول پیشِ دنیاپرست قبله است.
-
گو خواه خطر باش خواه بَطَر
جمعه 23 مهرماه سال 1389 22:03
این کوشش بحث همان است که تو میخواهی به علم معلوم کنی. این را رفتن میباید و کوشیدن. مثلاً بحثِ راهِ دمشق و حَلَب اگر صد سال کردی با مولانا، هرگز من از حَلَب اینجا آمدمی - تا چهار صد درم برون ناورد و تو خطرها بر خود گرفتی و بر مالِ خود؟ گویی اگر حرامی است باش، گو خواه خطر باش خواه بَطَر، تا آن کار کرده شد. سؤال کرد...
-
حلقهی آن در نه - بل که حلقهی آن دروازهی بیرونی.
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:45
اگر این معنیها را به تعلّم و بحث بایستی ادراک کردن، پس خاکِ عالَم بر سر ببایستی کردن ابایزید را و جُنَید را از حسرتِ فخرِ رازی - که صد سال او را شاگردیِ فخرِ رازی بایستی کردن. گویند هزار تا کاغذ تصنیف مرده است فخرِ رازی در تفسیرِ «قرآن»، بعضی گویند پانصد تا کاغذ. صدهزار فخرِ رازی در گَردِ راهِ ابایزید نرسد و چون...
-
آن کافر صدهزار مسلمان را به قیامت دست گیرد
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:40
گفت «به این قدر تواضع ، به او چه رسد؟» گفت «تواضع را نگویم. بل که در راهی، کافری در کوزهای آب میبرد. او را به اب حاجت شد. آن آب به او رسید. هیچ در او نظرِ لطف نکرد. الّا اندرونِ او از آن آب آسود. آن کافر صدهزار مسلمان را به قیامت دست گیرد.»
-
آن دو هزار را به من بده، تا جهتِ تو بگردم
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:37
گفتمش «آسیا محر و وقف مکن! آن دو هزار را به من بده، تا جهتِ تو بگردم! چون بگردم، آردها دهم که در صفت نیاید.» میبینی که رنجوری چه میکند؟ صد ریاضتِ به اختیار آن نکند.
-
اگر مطلوب نیَم، طالِب هستم.
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:31
وَرایِ این مشایخَ ظاهر که میان خلق مشهورند و بر منبرها و محفلها ذکرِ ایشان میرود، بندگانند پنهانی، از مشهوران تمامتر. و مطلوبی هست، بعضی از اینها او را دریابند و بعضی درنیابند. گمانِ مولانا آن است که آن منم، امّا اعتقادِ من این نیست. اگر مطلوب نیَم، طالِب هستم. و غایتِ طالب از میانِ مطلوب سر برآرَد. طالب خدای است...
-
شرحِ این نتوانم کردن با تو
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:28
شرحِ این نتوانم کردن با تو - که نفسِ تو زنده است و در حرکت است. اگر بگویم، تو سخنی بگویی، از ما انقطاع باشد تو را.
-
نومید مشو! رویت به صفاست
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:27
بِحَمدِالله، نومید مشو! رویت به صفاست و نورِ پاک و روی به صحّت است و روح و راحت. رنجها گذشت و کدورتها گدشت. من اگر چه کم آمدهام، لیکن همگی اینجا بوده. مولانا میداند. شب و روز، به دعا مشغول بودهایم. در آن رنج، دلم نمیداد که شما را در آن ببینم. اکنون که حال به خیر انجامید آمدم. شما خَیرُالنّاس مَن یَنفَعُ...