-
عبارت سخت تنگ است.
جمعه 23 مهرماه سال 1389 20:19
عبارت سخت تنگ است. زبان تنگ است. این همه مجاهدهها از بهرِ آن است که تا از زبان برهند که تنگ است، در عالَمِ صفات روند - صفاتِ پاکِ حق.
-
Working Class Hero - John Lennon
جمعه 23 مهرماه سال 1389 19:54
-
راه دراز
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 20:28
راه درازی دارم تا شناخت خود. راه بی پایانی. مهم اینه که تو راه باشم و راه برم. مهم اینه که از خودم بیرون بیام و خودم رو ببینم. ممکنه؟ سعی خودم رو میکنم.
-
خودآموز یونگ - رود اسنودن
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 12:32
خودآموز یونگ رود اسنودن، نورالدین رحمانیان (مترجم)
-
و از آنِ خود نمیبینی؟
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 10:20
شیخ محمّد میخندید در حالِ سیّد و غیره که «این چه سخن باشد که همه تنِ من خدا گرفته است.» و من میخندیدم. او میپنداشت که من موافقتِ او میکنم و من خود بر حالِ او میخندیدم که «تو از آنِ خود نمیبینی؟»
-
رومی و مشایخ
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 10:17
رومیای که از این در درآید و ما را ببیند و ایمان آورد و روی به ما آرَد، از ما بیشتر برخورَد از این مشایخ. زیرا از خود پُر باشند و سرمایهی ایشان - که نیاز است - روزگار به باد داده و ایشان پراکندهی دهر.
-
ورقِ خود برمیخوانَد. ورقِ یار برنمیخوانَد
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 10:15
حَشرِ اجساد باشد. فلسفی گوید «حَشرِ ارواح باشد.» احمق است. ورقِ خود برمیخوانَد. ورقِ یار برنمیخوانَد: یعنی هر چه او نداند، نباشد. اگر هر چه بودی او واقف بودی، ابایزید غاشیهاش برداشتی.
-
خودِ پیغامبر، با آن کمال، میگزارد
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 10:13
گفت «عصایِ عبادت به دستِ کوران داد - که این قوم به حقیقتِ عبودیّت نرسند، باشد که به واسطهی آن دعا و نماز بویی برند.» چرا چنین باشد؟ خودِ پیغامبر، با آن کمال، میگزارد. اگر کسی را این اعتقاد باشد که «او جهتِ تعلیمِ عوام میکرد،» گَبری باشد - بیخبری: او را هیچ بهرهای نباشد و خبری نباشد. بَل که از عشق میکرد.
-
شاه از ماتخانه بگریزد
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 10:05
شاه از ماتخانه بگریزد. چون آن خانه از ماتخانگی بیرون رفت، باز آید. این شاه را مات نبُوَد،الّا نسبت با آن غیر مات باشد. از ماتیهای آن خانه آن باشد گه او این گفت، تو هیچ نگفتی: چند کلمه گفتن در اظهارِ حق! بر هر یک سخن، صد دلیلِ قاطع میتوان گفتن. چندان دلم بد میشود که وقتِ جواب، خامُشی میکنی! همهی خلل از آن شد که...
-
La Foule - Edith Piaf
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 20:02
La Foule Je revois la ville en fête et en délire Suffoquant sous le soleil et sous la joie Et j'entends dans la musique les cris, les rires Qui éclatent et rebondissent autour de moi Et perdue parmi ces gens qui me bousculent Étourdie, désemparée, je reste là Quand soudain, je me retourne, il se recule, Et la foule...
-
جوابِ مستوفا
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:54
جوابِ مُشبَعِ مستوفا آن باشد که در اندرون هیچ جنبشِ سؤال و جواب نمانَد. تا طلبِ سؤال و جواب باقیست، مستوفا نیست. تا او را سخنِ دگر و جوابِ دگر باقیست، دلیلِ آن است که در اندرون شکّی هست و مُحتاج است به جواب.
-
اگر با منی، چهگونه با خودی؟
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:50
اگر مرا میشناسی و مرا دیدی، ناخوشی را چرا یاد کنی؟ اگر خوشی به دست هست، به ناخوشی کجا افتادی؟ اگر با منی، چهگونه با خودی؟ و اگر دوستِ منی، چهگونه دوستِ خودی؟ سالها بگذرد که یکی را از ناگه دوستی افتد که بیاساید. اگر مرا دیدی، خود را چه میبینی و اگر ذکر من میکنی، ذکرِ خود چه میکنی؟ ذکرِ وَعظ و سخنِ وَعظ ذکرِ خود...
-
چه شادم به دوستیِ تو
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:47
چه شادم به دوستیِ تو - که مرا چنین دوستی داد خدا. این دلِ مرا به تو دهد، مرا چه آن جهان، چه این جهان، مرا چه قعرِ زمین، چه بالای آسمان، مرا چه بالا، چه پست.
-
اوّل بگو که «الف» چیست، آنگه «ب» را بگوی
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:45
اوّل بگو که «الف» چیست، آنگه «ب» را بگویم، آن دراز شود؟ اکنون، چون ما را دراز و کوتاه یکی شد، چه دراز شویم، چه کوتاه. کوتاه و دراز صفتِ جسم بود و صفتِ این مُحدَث بود. اوّل و آخر از این خاست . بیاین، نه اوّل بود، نه آخر، نه ظاهر بود و نه باطن.
-
صحبتِ نادان حرام است
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:41
صحبتِ بیخبران سخت مُضِرّ است، که حرام است، صحبتِ نادان حرام است، طعامشان حرام است. طعامِ حرام که از آنِ نادانیست، آن به گلویِ من فرو نمیرود. چو طعامِ او بخورم، چنان باشد که سنگِ منجنیق بیاید در خانهی آبگینهگر که پُر باشد آبگینه تا به سقف - از آلتهای آبگینهگین و کاسههای آبگینهگین.
-
خیالِ تو را پیش نشاندم، مناظره میکردم
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:38
دی، خیالِ تو را پیش نشاندم، مناظره میکردم که «چرا جوابِ اینها نمیگویی، آشکارا و معیّن؟» خیالت گفت که «شرم میدارم از ایشان و نیز نمیخواهم که برنجند.» من جواب میگفتم. مناظره دراز شد. چه ماند که نگفتیم؟ نه - خود، چه بود که گفتیم؟ خود هیچ نگفتیم: یعنی نسبت به گفتههای ناقصان، همه گفتیم و نسبت به گفتِ خویش، هیچ...
-
لاجَرَم میبینم
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:35
برا آن تا یک چشمِ دوست بینم، صد چشمِ دشمن میباید دید. لاجَرَم میبینم.
-
آتش کُشتن مُبارک است - خواه به دروغ، خوله به راست
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:34
آن دروغگو که بر تو بیاید که «این ساعت، برِ فلانی بودم، از برِ او میایم، سخت خجل بود از تو، از خجالت میگفت سبحانالله، چهگونه بودی که با فلان گستاخی کردم، از عقل برفتم، عقل با من نبود، از آنچه گفتم بیخبرم، پشیمانک،» و آنچه بر این آید و از برِ تو، برِ آن خصمِ دگر میرود و اَضعافِ آن میگوید، تا آتش را مینشانَد،...
-
مرگ مرضیه
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 19:15
چرا تو این همه کسایی که رفتن، بیشتر یا بهتره بگم فقط مرگ مرضیه منو این همه آزرد؟ دوست داشتنی بود و متفاوت.
-
I Met The Walrus
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 09:53
به یاد جان لنون و هفتاد سالگیش
-
در هیچ کتابی مسطور نباشد به آن لطف و به آن نمک
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 22:15
جواب در جواب، قید در قید باشد سخنِ من: هر یکی سؤال را ده جواب و حُجَّت که در هیچ کتابی مسطور نباشد به آن لطف و به آن نمک. چنان که مولانا میفرماید که «تا با تو آشنا شدهام، این کتابها در نظرم بیذوق شده است.»
-
چون گفتنی باشد، بگویم
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 21:02
چون گفتنی باشد و همهی عالَم از ریشِ من درآویزند که «مگو،» بگویم. و هراینه، اگر چه بعدِ هزار سال باشد، این سخن به آن کس برسد که من خواسته باشم.
-
بیا تا کنار گیریم!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 21:01
مولانا اینجاست. بیا تا کنار گیریم! این تویی؟ آرزومند بودیم. بیا تا کنار گیریم!
-
آدمی را رنج چهگونه مُستَعِدِّ نیکیها میکند
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:59
آدمی را رنج چهگونه مُستَعِدِّ نیکیها میکند! چون رنج نمیباشد، اَنانیَّت حجابِ او میشود. اکنون، میباید که بی رنجوری، مرد پیوسته همچنان رنجور باشد و خود را رنجور دارد، تا سالم باشد از آفات.
-
اکنون، خدا سبب کرد تا تو را دوست گرفتم
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:57
روی تو میدیدم، کراهتم میآمد. اکنون، خدا سبب کرد تا تو را دوست گرفتم. آن کراهت از عداوت نبود، الّا از اختلاطِ این قَلَندر و مَلَندر.
-
چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:55
من آن نیستم که لوطیِ صِرف میگفت «پندارم که آن موی از چشم او بیرون آمده است.» من چنان نمیبینم. چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.
-
آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:52
صفتِ آن نتوانم گفتن - که پیش از آن، حرفِ «اَلِف» و «نون» در ظهور نیامد. همین از «اَلِف» پرتوی برون افتاد، آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود.
-
خاک با او خوشتر که زَر با دگران
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:48
از ما چرا رفتی تا عذر گویی که «به آخر، پشیمان شدم که چرا رفتم»؟ ما نیز همانقدر از تو برویم - گوشمال را. تا اینجا، آخر، پشیمان شدی. چون من دعوی کرده باشم که «میانِ ما اتّصال است - که خاک با او خوشتر که زَر با دگران،» تو قدرِ این اتّصال ندانی، لابُد گوشمالی بباید.
-
حقِّ شمس
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:51
هر چی بیشتر شمس رو میخونم و مینویسم بیشتر به این فکر میکنم که چقدر در حق خودمون ستم کردیم که کم ازش میدونستیم. شاید بهترین کلامی که بشه بهش گفت اینه که «ما عرفناک حقّ معرفتک»
-
نمینویسد چیزی که کسی نتواند خواندن
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:35
مولانا کارها معلّق میزد که «باران است و گِل است و وَحَل.» من از نماز فارغ شدم، جُزوش را بر زمین زد که نمینویسد چیزی که کسی نتواند خواندن.