-
آخر، من مُرادم و مولانا مُرادِ مُراد.
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:33
گفت «عُذر میگویند که مولانا با ما میخندد و هیچ ما را مؤاخذه نمیکند که آن چیز را زود کن و معامله کن و بانگ برنمیزند و تهدید نمیکند و حُکم نمیکند به هیچ چیز. اگر شمس هم چنین کردی، ما را مانع نشدی از آمدن. ما چندین خرج میکردیم، بی گرانی.» گفتم که «همان سخنِ صوفیست: اگر چیزی یافتم، تو رَستی و اگر نه، به دستی....
-
یگانگی ما
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:27
شیخ ابراهیم یگانگی ما میداند - که من میگویم «سخن چنان است که مولانا میگوید.» هر دو میگوییم، لاجَرَم من میگویم و در خاطرِ مولانا تقاضای آن نیست که مولانا بگوید.
-
مرا از خُردَکی به الهامِ خدا هست که به سخن تربیت کنم
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:23
مولانا را سخنی هست منلَدُنی. میگوید، در بندِ آن نی که کسی را نفع کند یا نکند. امّا مرا از خُردَکی به الهامِ خدا هست که به سخن تربیت کنم کسی را چنان که از خود خلاص مییابد و پیشتَرَک میرود. این شیخِ حقّ است. بعضی بندگانِ خدا فَعّالند و بعضی قَوّالند. آن را که قُوَّتِ فَعّالی هست، قول که میگوید، فه قُوَّتِ فعل...
-
مرا حالیست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد.
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 21:18
مرا حالیست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من میاید، آن را مَرهَم میکند، تا در میانِ این و میانِ آن حایل شود و قُوَّت یابد، اگر روزی حال بر او زند، طاقت دارد. مرد مُستَعِد میباید کار را، نه تأسّف را و غرور را - که خود از تأسّف و غم ملول کند. چون در راه آمد، چنان نگاه دارد که هر لحظه زَلَّتی نباشد - که...
-
زُرغِبّاً!
شنبه 17 مهرماه سال 1389 21:50
از مولانا شنیدهای و حال، مولانا دیدهای. بیما، او بیات نشد. کم خرید دیدهی تو، بیات شد. در آنجا مخُسب - که بیات شوی! با اهلِ هوا منشین - که بیات شوی! میباید که بازجویی که «او تغییر نکرد. من با که نشستم و با که خاستم که از اهلِ هوا که بی ذوق شدم؟» خود را تازه داری، تا مُستَحَقِّ این خطاب نشوی که «زُرغِبّاً!» چون این...
-
این لفظِ «معرفت» و «درویش» هم مستعمل شده است
شنبه 17 مهرماه سال 1389 21:37
ایشان را اگر چه علمی هست، ولیکن از حال به حال میگردند. تا بدانی که این علمها را به اندرون هیچ تعلّقی نیست. زیرا که قُوَّتِ اندرون این تقاضا کند که گویی «نه من ببینم؟» هیچ قولِ کس نشنود. و این لفظِ «معرفت» و «درویش» هم مستعمل شده است به زبانِ هر کسی. از ایشان همین فهم کنند، چو بشنوند. چه جای عمارتِ این ظواهر است؟ آن...
-
من نبشتهی تو را با «قرآن» نیامیزم
شنبه 17 مهرماه سال 1389 20:58
اکنون، تو فضل مینهی مرا بر خود. من آن نمیگویم. پیشِ من، این نیست. بیتأویل میگویم: سببِ فراق، اگر بود، این بود و آن که مرا نمیآموزی. من چون اینجا آموختن بیابم، رفتنِ به شام رعنایی و ناز باشد. چون این شرط به جای آوری، رفتن به شام رعنایی و ناز باشد. الّا من معامله میطلبم. من معامله را مینگرم. مثلا چو من تُرُش...
-
این خوشم نمیآید. استادی و شاگردی؟
شنبه 17 مهرماه سال 1389 20:50
مرا باید که ظاهر شود که زندگانیِ ما باهم به چه طریق است: برادری است و یاری، یا شیخی و مُریدی؟ این خوشم نمیآید. استادی و شاگردی؟
-
چه هاها؟ چون هاهای؟
شنبه 17 مهرماه سال 1389 20:49
آن سخن که دی میرفت، چه جای ابایزید و جُنَید؟ و آن حلّاجِ رسوایِ استاد نیز افتاده است، بگیریدش! - که ایشان بر تنِ او مویی نباشند. و آن ابوسعید و آن که دوانزده سال بیخِ گیاه خورد، آن ره که او برگرفته بود، به این سخن بوی نبردی. چو با او این سخن بگویی، گوید «ها؟» چه هاها؟ چون هاهای؟ پس، چه در عالَم مَشغَله درانداختی؟...
-
اگر اسبی بخری تا بروم، چه شود؟
شنبه 17 مهرماه سال 1389 20:45
آن قاضیِ دمشق - شمسالدّین خویی - اگر خود را به او میدادم، کارش به آخر، نیک میشد. الّا مکر کردم و او آن مکر را خورد. وای بر آنروز که من مکر آغاز کنم! کارم چیست جز مکر کردم؟ خدای را کار این است: مکر کردن. «اگر اسبی بخری تا بروم، چه شود؟» گویی «نخواهم که بروی. چنین نباشد. اسبی بخرم. همچنین میباش و مرو!» تو گویی این...
-
سخن بهانه است.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:21
آخر، نمی دانی. هر سخنی که بگیرم، پیش بَرَم و درست کنم. متکلّم قویست - هیچ ضعف بر وی روا نیست. من عادتِ نبشتن نداشتهام هرگز. سخن را چون نمینویسم، در من مانَد و هر لحظه مرا رویِ دگر میدهد. سخن بهانه است. حق نقاب برانداخته است و جمال نموده.
-
سجدهی آن بر دلِ این، سجدهی این بر دلِ آن.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:18
آخر، سنگپارست را بد میگویی که رویِ سنگی یا دیواری نقشین کرده است. تو هم روی به دیواری میکنی. پس این رمزیست که گفته است محمّد. تو فهم نمیکنی. آخر، کعبه در میان عالَم است. چو اهلِ حلقهی عالَم جُمله رو با او کنند، چو این کعبه را از میان برداری، سجدهی ایشان به سویِ دلَ همدگر باشد: سجدهی آن بر دلِ این، سجدهی این...
-
چه جای مُتابعت؟
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:14
مستورانِ حضرت گفتند «ما به چه پیدا شویم و چه گویی که ما کیایم؟» گفت «سر از گریبانِ محمّد بر کنید که مُتابعت میکنیم.» وگرنه، چه جای مُتابعت؟ - که پرتوِ نورشان به محمّد رسید، بیخود خواست شدن. چه مُتابعت؟ - که مولانا نشسته بوده است، خواجگی گفت که «وقتِ نماز شد. مولانا به خود مشغول بود. ما همه برخاستیم، به نمازِ شام...
-
به هر که روی آریم، روی از همهی جهان بگرداند.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:09
به هر که روی آریم، روی از همهی جهان بگرداند. گوهر داریم در اندرون، به هر که روی آوریم، از همهی یاران و دوستان بیگانه شود. لطیفهای دگر هست - که چه جایِ نبوّت و چه جایِ رسالت، ولایت و معرفت را خود چه گویم؟
-
شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:06
تو را از قِدَمِ عالَم چه؟ تو قِدَمِ حویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست، در تفحُّصِ حالِ خود خرج کن! در تفحّصِ عالَم چه خرج میکنی؟ شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی. تو چه گونه یاری باشی که اندرونِ رگ و پی و سرِ یار را چون کفِ دست ندانی؟ چه گونه بندهی خدا باشی...
-
من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:02
من از قاضی شمسالدّین به آن جدا شدم که مرا نمیآموخت. گفت:«من از خدا خجل نتوانم شدن. تو را همچنین که خدا آفریده است، گَرد و مَرد، نیکو آفریده است. من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن. گوهری بینم بس شریف. نتوانم بر این گوهر نقشی کردن.»
-
گو زیادت خواهم!
جمعه 16 مهرماه سال 1389 10:59
به فقیهی راضی مشو! گو زیادت خواهم! از صوفییی زیادت، از عادت زیادت، هرچه پیشت آید، از آن زیادت. از آسمان زیادت.
-
چون هیزمِ تَر دود کند
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:44
یا هیچ نمیباید یاری - که آن عذاب بشود - یا دانا میباید به یکبارگی، یا به کلّی روستایی نادان. و الّا چون هیزمِ تَر دود کند.
-
پای در دوستی تو نهادم، گُستاخ و دلیر
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:43
با محمّد اگر صحبت خواستمی کردن، همهی دقایق لَفظی و مُعاملتی را بدیدمی و با او به حساب بگفتمی. امّا پای در دوستی تو نهادم، گُستاخ و دلیر، هیچ از اینها نیندیشیدم که «از یان سخن این ظَن آید، تا به احتیاط بگویم.» یا «از این معامله این به خاطر آید. تا احتیاط کنم.» پای در راه نهادم، دلیر و گستاخ.
-
کسی میخواستم از جنسِ خود
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:39
کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی به او آرَم - که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آنچه من میگویم فهم کند و دریابد.
-
هر که را دوست دارم، جفا پیش آرَم.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:36
هر که را دوست دارم، جفا پیش آرَم. اگر آن را قبول کرد، من خود همچنین گلوله از او باشم. وفا خود چیزیست که آن را به بچهی پنج ساله بکنی، معتقد شود و دوستدار شود. الّا کار جفا دارد.
-
آن مرغ را که نه آتش بسوزد و نه آب غرق کند
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:35
عجب مرغیست سیسفیر! از آتش نسوزد، امّا در آب غرقه شود. مرغِ آبی در دریا غرقه نشود و زیانش ندارد، امّا آتشش بسوزد. آن مرغ را که نه آتش بسوزد و نه آب غرق کند، سخت نادر است.
-
پیاله بیاوریم. یکی من، یکی تو.
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:33
مرا اوحدالدّین گفت «چه گردد اگر بر من آیی، به هم باشیم؟» گفتم «پیاله بیاوریم. یکی من، یکی تو. میگردانیم آنجا که گِرد میشوند به سَماع.» گفت «نتوانم.» گفتم «پس صحبتِ من کارِ تو نیست. باید که مُریدان و همهی دنیا را به پیالهای بفروشی.»
-
آرزوی دنیا هر چه باید، مرا به جگر برآید
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:30
آرزوی دنیا هر چه باید، مرا به جگر برآید (آن نه تقصیر شماست) و آرزویِ آنجهانی هیچ، بی جگر: یکی خواهم، صدهزار پیاپی از در درآید. نَعوذُ بِالله اگر بر عکس بودی! جماعتی هستند که ایشان را دنیاوی زود میسّر شود و جماعتی دیگر که ایشان را آرزوی دنیا به هزار لابه و عاجزی و زاری و ثناگویی، قطرهای، هر مدّتی یک بار، برسد - به...
-
خیالاتیست اوحدانه
جمعه 16 مهرماه سال 1389 01:27
خیالاتیست اوحدانه. پیش از علم، ره به ضَلالَت بَرَد. بعد از آن، علم است. و بعد از علم، خیالاتیست صواب و سخت نیکو. بعد از آن، چشم باز شدن است. مقلّدِ صادق بِه آن که به زیرکیِ خود خواهد که روشی و راهی بر تراشد.
-
صَدَقهی سِر
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 21:17
صَدَقهی سِر آن باشد که از غایتِ مُستَغرَقی در اخلاص و در نگاهداشتِ آن اخلاص، از لذّتِ صدقه دادنت خبر نباشد - یعنی از مشغولی به تأسُّفِ آن که «کاشکی بِه از این بودی و بیش از این بودی!»
-
مردمان به نفاق خوشدل میشوند
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 02:04
فیالجمله، تو را یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل میشوند و به راستی غمگین میشوند. او را گفتم «تو مردِ بزرگی و در عصر یگانهای.» خوشدل شد و دستِ من گرفت و گفت «مشتاق بودم و مقصّر بودم.» و پارسال، با او راستی گفتم، خصمِ من شد و دشمن شد. عَجَب نیست این؟ با مردمان به نفاق میباید زیست، تا در میانِ ایشان با خوشی...
-
همهی سخنم به وجهی کِبریا میآید
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:50
این مردمان را حقّ است که با سخنِ من اِلف ندارند. همهی سخنم به وجهی کِبریا میآید، همه دعوی مینماید. «قرآن» و سخنِ محمّد، همه به وجهِ نیاز آمده است: لاجَرَم، همه معنی مینماید. سخنی میشنوند نه در طریقِ طلب و نه در نیاز: از بلندی به مَثابَتی که بر مینگری، کلاه میافتد. امّا این تکبّر در حقِّ خدا هیچ عیب نیست. و...
-
رفتن یا آمدن
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:43
بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هُش دار و نیکو ببین که این گشایشِ تو در رفتن است یا در آمدن!
-
حکمت این است
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:41
نفع در این است که لقمهای خوردی، چندانی صبر کنی که آن لقمه نفعِ خود یکند، آنگاه لقمهی دیگر بخوری، حکمت این است. و همچنین در استماع و حکمت. امّا اگر کسی را سوزشی و رنجی باشد که زودزود میخورَد، آن خود کاری دیگر است - او داند. امّا در طعامِ ما با آن آزمایش نکند. ... کسی که یک مسئله را مُخَمَّر کند چنان که حقِّ آن است،...