-
با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:38
ایشان به زیانِ جال گویند که «با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟» ما به زبانِ حال جواب گوییم که «مگر تو لطفِ صحبتِ ما را نمیبینی که در حقِّ دوستان باشد و اَبَدُالآباد است و آن است که اگر انبیایِ مُرسَل زنده بودندی، با کمالِ جلالَتشان، آن صحبتِ اوشان آرزو کردندی - که کاشکی لحظهای به ایشان بنشستیمی!» پس، آن جفا از بهرِ...
-
عاشق یا معشوق؟
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:31
اگر از من میپرسند که «رسول عاشق بود،» گویم که «عاشق نبود، معشوق و محبوب بود.» امّا عقل در بیانِ محبوب سرگشته میشود: پس، او را «عاشق» گوییم، به معنیِ «معشوق.»
-
عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:29
هرکسی سخن از شیخِ خویش گوید. ما را رسول در خواب خرقه داد - نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرَد و در تونها افتد و به آن استنجا کنند، بل که خرقهی صحبت: صحبتی نه که در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟
-
بی شرم
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 09:43
سروش یا به قول کیهان «عبدالکریم حاج فرج دبّاغ» بیشرم است و نمیداند تا ابد نمیتوان بر اسب وقاحت و دریدگی تاخت. ببین چه گفته: این غریوها و داعیه ها عاقبت به آنجا انجامید که چند جلد کتاب در "روانشناسی اسلامی" و "جامعه شناسی اسلامی" و... در قم نوشته شد و چون چاه معرفتشان خشکید، دیگر از این مقوله...
-
ایرانی پرادعا
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 09:27
یه کامنت خیلی بامزه زیر خبری که می گفت خانم ساناز مینایی آشپز معروف ایرانی ادعا کرده مخترع اولیهی پیتزا ایرانیها بودن نه ایتالیایی ها بود. یه نفر پرسیده بود: "بیسوادی منو ببخشید اسم ایرونیش چی بود ؟" و کامنت گزار با حالی به اسم Mehriran جواب داده بود: "اسم ایرونیش پیتزا بوده. از اینجا اومده که لابد...
-
وعظ و نیموعظ
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 00:43
من وَعظِ تمام مولانا شنیدم. کاشکی مولانا اینجا بودی، این نیم وعظِ مرا بشنودی.
-
افزون شد و کم نشد
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 00:40
بسیار بزرگان را در اندرون دوست میدارم و مِهری هست، الّا ظاهر نمیکنم - که یکی دو ظاهر کردم و هم از من در معاشرت چیزی آمد، حقِّ آن صحبت ندانستند و نشناختند. بر خود گیرم که آن مِهر نیز که بود سرد نشود. با مولانا بود که ظاهر کردم، افزون شد و کم نشد.
-
تو را چه گر ولی هستم یا نیستم؟
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 00:38
من خویی دارم که جهودان را دعا کنم، گویم که «خداش هدایت دهاد!» آن را که مرا دشنام میدهد، دعا میگویم که «خدایا، او را از این دشنام دادن بهتر و خوشتر کاری بده، تا عوضِ این، تسبیحی گوید و تهلیلی، مشغولِ عالَمِ حق گردد!» ایشان کجا افتادند به من که «ولیست» یا «ولی نیست»؟ تو را چه گر ولی هستم یا نیستم؟
-
اگر ملولی، تازه میباید شد
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 00:35
من در حقِّ شما چنین میاندیشم، شما با من چنین میکنید؟ تو اگر ملولی، تازه میباید شد. و اگر پیری، جوان میباید شد - از سر و گوش و هوش باز کردن، تا بانصیب شوی: هم از معنی بشنوی و هم بخوری.
-
مردِ نیکو دیگر است و عاشق دیگ
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 00:33
من ظاهرِ تَطَوّعاتِ خود را بر پدر ظاهر نمیکردم. باطن را و اخوالِ باطن را چهگونه خواستم ظاهر کردن؟ نیکمرد بود و کَرَمی داشت. دو سخن گفتی، آبش از محاسن فرو آمدی. الّا عاشق نبود. مردِ نیکو دیگر است و عاشق دیگر.
-
Je voudrai te prendre - Lynda Lemay
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 08:49
-
Great Expectations - Persephone Theatre
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 08:47
-
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 22:04
طرح تحوّل اجتماعی، افزایش مالیات بازاریان، مالیات بر اررش افزوده، حذف یارانهها از جمله مواردی هستند مه فیذاته بسیار ارزشمندند و اقتصاد جامعه را به سمت پاک شدن پیش می برند. من که از اجرایی شدنشان خیلی خوشحالم. چیز دیگری که خوشحالم میکند پتانسیل آنها در افزایش نارضایتی مردمی و سعی در اصلاح وضعیت سیاسی است که منجر به...
-
بر مُردار قرار نگیرد: باز، نزدِ شاه آید.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 22:01
اکنون انگور را حدّیست که او را سرما زیان دازد. بعد از آن خوف نمانَد. چنان که بعد از آن، انگور در زیرِ برف پرورده شود. اوّل بود که ماهی سویِ آب میرفت. این ساعت، هر کجا ماهی میرود، آب میرود. ... باز را به آن سبب «باز» میگویند که اگر از نزدِ شاه رفت سوی مُردار، بر مُردار قرار نگیرد: باز، نزدِ شاه آید. چون باز نیامد...
-
تو را مَقامِ استماع است.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:55
تو را مَقامِ استماع است. تو سخن میگویی، از مقصود دورتر میمانی و دورتر میرانی از خود مقصود را. معشوقه پیشِ تو میآید در زَر و زیور، تو پیشباز میروی، باز میرود.
-
ما را ببین که ما چنین زشتیم
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:53
چون سخن میگویند خود را رسوا میکنند. یعنی «ما را ببین که ما چنین زشتیم!»
-
این دایرهای است
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:51
این دایرهای است که درش و دهنش این است. تو می گردی گِردِ این دایره از برون. چون به مَخلَص رسیدی، بازگشتش گِردِ دایره. راه را بر خود دور میکنی. بازگشتی، راه دورتر کردی. هر چه مَخلَص گذاشتی، همه بیابان میروی و راهِ عَدَم؟ این همه را میگویم که «لقمه همچنین در دهان کن!» ایشان میگردند گِرد از پسِ گوش و گردن، تا به دهان...
-
دگر باز نیامد به من.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:47
رابعه گفت «دل را فرستادم به دنیا که دنیا را ببین! باز فرستادم که عُقبا را ببین! باز فرستادم که عالَمِ معنی را ببین! خود دگر باز نیامد به من.»
-
عَجَب کم دوختی!
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:45
ماهی ماهی را خورَد. آدمیاست که صد آدمی را در برابر او بداری، عَدَم باشد. سخنِ علی بگویم، هیچ نجنبد. سخن جولاهگانه بگویم. بیهوش نعره زند. گویم «عَجَب کم دوختی!» به دوزَخ مانَد. قومی کافر میباید تا در صفتِ قهر دایم بماند.
-
گُلها و لالهها در اندرون است
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:42
صوفیای را گفتند «سر بر آر: اُنطُر اِلی آثارِ رَحمةالله!» گفت «آن آثارِ آثار است. گُلها و لالهها در اندرون است.»
-
سخن را مجال نیست، تنگ است.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:40
از آن کَمپیرزن بیاموز! آخر، میگوید «ای تو، همه تو! ای تو، همه تو!» آخر، او در میان است - چه کَمپیرزن و چه جوان و چه مرد. کجاست؟ جبرئیل گَردشان در نمی یابد، چه جایِ میکائیل؟ آن عقلِ او راه نمییابد، چه جایِ عقلِ دگری؟ تو را به این کار آوردهاند، تو را به آن کار نیاوردهاند. اینجا سخن را مجال نیست، تنگ است. گفتا «تنگ...
-
چون آن «میم» نمانَد، «حال» شود
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:34
سخن شنو: کُلِّ «جیم با» و کُلِّ «با جیم» از یان لازم شود که «بسمِالله» «جیمُ الله» شود. زهی مُحال! آن «میمِ» انکار است و حجابِ «حال» است. چون آن «میم» نمانَد، «حال» شود، «مُحال» نماند.
-
همچو او صد هست شوند و نیست شوند.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:31
سیفِ زنگانی؟ او چه باشد که فَخرِ رازی را بد گوید؟ - که از کون تیزی دهد، همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حَدَث کنم. همشهریِ من؟ چه همشهری؟ خاک بر سرش!
-
من چنینم. تا آنها چون باشند.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:27
آن از خریِ خود گفته است که تبریزیان را «خر» گفته است. او چه دیده است؟ چیزی که ندیده است و خبر ندارد، چهگونه این سخن میگوید؟ آنجا کسانی بودهاند که من کمترین ایشانم که بَحر مرا برون انداخته است - همچنان که خاشاک از دریا به گوشهای افتد. من چنینم. تا آنها چون باشند. آن هَریوه بود از خراسان که شهابش گویند، هَریوه که...
-
آنگه بزرگ شود.
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:24
مرد آن باشد که در ناخوشی حوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مُراد در بیمُرادی همچنان در پیچیده استو در آن بیمُرادی، اومید مُراد است و در آن مُراد، غُصّهی رسیدن بیمُرادی. آن روز که نوبتِ تبِ من بودی، شاد بودمی که «رسید صحّتِ فردا.» و آن روز که نوبتِ صحّت بودی، در غصّه بودمی که «فردا تب خواهد بودن.» آن که...
-
ای تَندیس!
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:19
ای خر، ای خر، ای سگ، ای سگ، ای تَندیس! از ظاهرِ من خبر نتوانی داد. از باطنِ من چهگونه خبر دهی؟ ای خر، ای خر! نه، نه. هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!
-
مامان رفت
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 21:07
مامان شنبه رفت ایران، البته هنوز نرسیده. بودنش عین برکت بود. خوشحالم که تونستم یه مدتی کنارش باشم. خوشحالم که خوشحال بود. مامان عزیز من. امیدوارم زیاد پیش بیاد که پیشش باشم. مامان من یه پدیده است. می دونم همهی مادرا به صورت غریزی بچههاشون مهربونن ولی فرق مامان با خیلی مادرای دیگه اینه که دلپاکه و مهربون. بلندطبعه و...
-
مرد میباید شیرِ هفتسر
جمعه 9 مهرماه سال 1389 19:22
میبینی که این دنیا حالتِ یکساله را بر ایشان سرد میکند؟ عیسا همچنین از دنیا میگریخت که موش از گربه. مرد میباید شیرِ هفتسر، تا در میبازد و غم نخورد و فدا میکند.
-
من با یاران طریقِ راستی میخواستم که بورزم
جمعه 9 مهرماه سال 1389 19:17
اگر با مردمان بینفاق دمی میزنی، بر تو دگر سلامِ مسلمانی نکنند. اوّل و آخر، من با یاران طریقِ راستی میخواستم که بورزم - بی نفاق - که آنهمه واقعه شد. من از فخرادّین نفاق میکردم که «مرا میباید که پیشِ تو مشق کنم.» گفتم «مولانا را یافتی ما را رها کردی؟» اکنون بی نفاق آن بودی که «تو از کجا و مولانا از کجا؟»
-
اکنون، به جهتِ دوستی، آسایش.
جمعه 9 مهرماه سال 1389 19:13
من برِ مولانا آمدم، شرط این بود اوّل که «من نمیایم به شیخی.» آن که شیخِ مولانا باشد، او را هنوز خدا بر رویِ زمین نیاورده و بشر نباشد. من نیز آن نیستم که مُریدی کنم - آن نمانده است مرا. اکنون، به جهتِ دوستی، آسایش.