-
نوستالژی
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 20:13
کسی واسم چند تا عکس زیبا از بهار دزفول فرستاده و گفته امیدواره باعث نوسالژی نشده باشه. گفتم که نوستالژی هست ولی اجازه نمیدم از لذت بردن از زیبایی جلوگیری کنه. بعد میگم «راستی میدونی من بعضی وقتا نوستالژی جاهایی رو دارم که هیچوقت توشون نبودم؟»
-
گوش دار - که آن حالِ اوست!
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:21
چه معنی که این سخن را گفتهاند؟ هرکسی از سخن چیزی فهم کرده است و هر کس حالِ خود فهم کرده است. و هر که میگوید از تفسیرِ آن سخن، حال میگوید، نه تفسیر. گوش دار - که آن حالِ اوست!
-
من خود همان درد را میخواهم
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:19
گفتم با حضرت بارها که اگر از کسی برنجم، بگیردش:«این ساعت میگویمت که باخبرم. میگویم او را بگیر! دلِ من درد میکند و تو دردِ دلِ من نخواهی.» گفت «من خود همان درد را میخواهم. درمان آنجا رود که درد باشد.» هرچند عشق بیشتر، کمالِ معضوق بیشتر.
-
دشمنِ علی، دوستِ ابوبکر؟
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:15
دشمنِ علی، دوستِ ابوبکر؟ همچنان باشد که من کریمالدّین را دوست میدارم، امّا گوشش نخواهم - خوهم که ببُرم گوشش را یا سرش را. صِدّیق را دوست میدارم، امّا محمّد را دشمن میدارم. پس اگر صِدّیق تو را قبول کند، صدّیق نباشد، بَربَسته باشد. او بَربَسته نیست. صِدّیق است و هزار صِدّیق. مرا دوستتر دارب یا سیّد؟ از من نگردی!...
-
سرکه در دهانِ تو چه میکند؟
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:10
اگر تو در مدحی، تو را با یان مذمّت چهکار؟ مَذَمَّت تو میکنی. اگر تو را دهان پُر شکَر است، سرکه در دهانِ تو چه میکند؟ پس دهانِ تو پُر سرکه بُوَد. اگر نماز ناکردن حجاب تو نیست، نماز کردن چرا حجابِ توست؟ پس دیدی که آنجا ضعف است؟ چون کردن حجاب است.
-
میدانستم زهر است و چشیدم
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:07
همین سنایی و نظامی و عطّار بودند که ایشان را از آن گفت نصیبی بود. پنیر غذایِ یوز اشد. شیر پنیر خورَد؟ دلِ شکاری و جگرِ شکاری خورَد. هر کسی را غذایی است. من میدانستم زهر است و چشیدم، هیچ زیانم نکرد. عرقی کرد و گذشت. همان حدیث عمر است که قَدَحِ زهر خورد و هیچ زیان نکرد.
-
طیف شناخت
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 06:57
دیروز با یکی از بچه ها صحبت می کردم راجع به اینکه چه جوری برخورد شنیع و وقیح یه نفر دید من رو نسبت به آدما عوض کرده و رو زندگیم تاثیر گذاشته. اصطلاحی استفاده کردم که واسه خودم هم جالب بود: اون باعث شد مرزهایی که برای بدی آدمها تو ذهنم بود کیلومترها عقبتر بره. دوست منم که خوشش اومده بود زیر خنده. بعد گفتم که همینطور...
-
عَجَب این است که بیرون آوردند، هیچ نمیبیند.
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 01:36
این عَجَب نیست که گوهری را در حُقّهای غلیظ کرده باشند و در مِندیلِ سیاه پیچیده و در ده لِفافه پنهان کرده و در آستین یا پوستین کشیده، نبینند...این عَجَب نیست که برونناورده نداند. عَجَب این است که بیرون آوردند، بر کفِ دست پیشِ اون میدارند، هیچ نمیبیند. و اگرنه، سخنِ سُقراط و بُقراط و اِخوانِ صفا و یونانیان در حضور...
-
مرا با این عوام هیچ کاری نیست.
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 01:30
مرا در این عالَم با این عوام هیچ کاری نیست. برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالَمند به حق، انگشت بر رگِ ایشان مینهم.
-
در غلطِ عظیم است او
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 01:28
آن چه میگوید که من «مرد را اوّلنظر که ببینم، بشناسم،» در غلطِ عظیم است او و جنسِ او. آن چه یافتهاند و بر آن اعتماد کردهآند و به آن شادند و مستند، آن نظر ناریست، آتشیست. اندرونتر میباید رفتن و از آن درگذشتن - که آن هواست.
-
یا از آن عجز روشنایی پیدا میشود یا تاریکی
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 01:26
چون عاجز شود، یا از آن عجز روشنایی پیدا میشود یا تاریکی. زیرا که ابلیس از عجز تاریک شد، ملائکه از عجز روشن شدند. معجزه همین کند، آیاتِ حق همچنین باشد. چون عاجز میشوند، به سجود میآیند.
-
ابلیس آدمرو
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 21:21
دیروز کسی ازم میپرسید این درسته که میشه ا زچهرهی آدمها به درونشون پی برد؟ گفتم نه. گفتم منم یه زمونی اینجوری فکر میکردم ولی باید کلی طول میکشید تا بفهمم «ای بسی ابلیس آدمرو که هست.»
-
پیِ هر جنبش مرو!
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 17:45
گفت «آن را که میجُنبید در حالت و با خود میپیچید؟» گفتم «جنبیدن بر دو نوع است: یکی را شکنجه میکنند، هم میجُنبد، از زخمِ چوب میجُنید، و آن دگر در لالهزار و ریاحین و نسرین هم میجُنبد. پیِ هر جنبش مرو!»
-
تمنّا هست، الّا ...
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 17:41
تمنّا هست، الّا هوا بالا و زیر و تو بر تو گرفته است. آن ساعت، پرتوِ آن کس یا پرتوِ سخنِ آن کس که از هوا برون آمده است بر او زند، هوا پارهای از او باز شد. این سخن به او رسید، خوش شد. باز، آن هوا فراز آمد و او را فرو گرفت. او به آن سخن خوش شد و رفت به کارِ خود. آن خود بر او حجّت باشد. و حُرمَتِ درویش نگه ندارد - که «از...
-
خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 17:37
خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار - که همچون شببازان که از پسِ پرده خیالها مینمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی میکنند و مُقِرّند که باطل است: « از ضرورت، از برای نان میکنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.
-
درویش را از تُرُشیِ خلق چه زیان؟
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 17:31
درویش را از تُرُشیِ خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بَط را چه زیان؟
-
کودکی
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 08:29
یکی دو روز پیش داشتیم با شایان علّت علاقهمون به کارتون یا کتابهای کودک یا نظریات شازده کوچولو را بررسی میکردیم. سوال این بود که آیا ما مثل کودکان فکر میکنیم که میتونیم از همچین چیزایی لذّت ببریم؟ آیا قسمتی از وجود ما تو کودکیش مونده و رشد نکرده؟ نظر شایان این بود که اینجوری نیست! ما مثل کودکان فکر نمیکنیم. کودک...
-
تاراج
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:43
اینها همه دنیااند، به دنیا زندهاند. دیدی که آنروز چهگونه نشسته بود و شکسته - که نایب نبود، معزول بود - و امروز چون نشسته است؟ یک بار من بروم به عزم، تا هیبت خدایی بیند، آن همه حالش در هم شکند: نه وَجد مانَد، نه واقعه و نه مراقبه، نه قال و نه حال - همه به تاراج رود.
-
برادرِ خُردِ ما باشد
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:41
اگر کسی بیاید در روزگاری و این بگوید که «سرِّ کلام دیگر است و کلام که حرف و صوت نیست دگر،» فرق بپرسی، چون تمام کند، و در پایِ او افتی و بگوید که این سِرِّ کلام چیست و آن نیز برای غیر است و بُرهانها بنماید، چنان که بر تو روشن کند، و آثارِ هیبت و عظمت و قدرتِ خدا بر او ببینی، برادرِ خُردِ ما باشد. الّا مردی میباید که...
-
سِر غیرِ این است
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:35
این کلام با هفت بطنش با هم میگیریم، سِر نیست. سِر غیرِ این است. و آن چه سِرّ است هم برای غیر است. چون «اَلِف» خود بسیار است، برای غیر است. بنگر که سخن چند حرف است!٬ آنگاه، سخنِ دوم اوّل را میشکند و میپوشاند و سوم دوم را میپوشاند. آنگاه، باز، ظاهر کردن گرفت و رو به سخن اوّل آورد. این دیگر در دامنش آویخت. این...
-
«قرآن» را به آن تعظیم نمیکنم که خدا گفت،
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:29
من «قرآن» را به آن تعظیم نمیکنم که خدا گفت، به آن تعظیم میکنم که از دهانِ مصطفا برون آمد. بدان که از دهانِ او برون آمد.
-
خلایق همچو اعدادِ انگورند
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:28
از مولانا به یادگار دارم از شانزده سال که میگفت که «خلایق همچو اعدادِ انگورند. عدد از رویِ صورت است. چون بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟» این سخن هر که را معامله شود، کارِ او تمام است.
-
درنیافتیم! فوت شد!
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:24
چون مرا دیدی و من مولانا را دیده، چنان باشد که مولانا را دیدهای. من خود صدبار گفتهام که مرا قُوَّت نیست که مولانا را ببینم و مولانا در حقِّ من همین میگوید. امّا پیشِ من باری، این است که بعد از مولانا خویشتن را میکُشند که «درنیافتیم! فوت شد!» اکنون غنیمت دارید جمعیتِ یاران را!
-
آخرین همان است و اوّلین همان.
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:21
هر که مرا دید که من او را میبینم، پس همچو من باشد. این سخنگوینده سحن میگوید و مینگرد که «فهم کردند؟» و مَغلَطه میزند. آخرین همان است و اوّلین همان. ناچار، هر آن که میخورَد، مست شود. مگر در جیب ریزد یا مزاجش قویتر باشد. اگر سخن به فهمِ تو رسیدی، متلاشی شدی و محو شدی.
-
وحشی
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 23:40
این رو که خوندم بیاختیار وسط آفیس زدم زیر گریه.
-
پوشش در پوشش میرود تا به آخر
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:46
صریح گفتم «مولانا،» - پیشِ ایشان - که «سخنِ من به فهمِ ایشان نمیرسد. تو بگو!» مرا از حقتعالا دستور نیست که از این نظیرهای پَست بگویم. آن اصل را میگویم، بر ایشان سخت مشکل میآید، نظیرِ آن اصلِ دگر میگویم، پوشش در پوشش میرود تا به آخر: هر سخنی آن دگر را پوشیده میکند. در حقِّ مولانا، هیچ پوشیده نمیکنم. چون با او...
-
پرده برانداختهاند
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:42
همان انگار که قیامت است و غیب آشمارا شده است، وَالله که غیب آشکار است و پرده برانداختهاند، لیکن پیشِ آن کس که دیدهی او باز است.
-
ورقِ یار هیچ نمیخوانید.
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:39
این را یاد دارید که ورقِ خود را میخوانید، از ورقِ یار هم چیری فرو خوانید. شما را این سود دارد. این همه رنجها از این شد که ورقِ خود میخوانید، ورقِ یار هیچ نمیخوانید.
-
چون سخن گفت، نی.
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:37
دوست من است، الّا تا خاموش است. چون سخن گفت، نی.
-
سرّی عظیم در میان مَضاحِک
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:06
آن وقت که لا عام گویم سخن، آن را گوش دار - که همه اسرار باشد. هرگه آن سخنِ عامِ مرا رها کند که «این سخنِ ظاهر است، سهل است،» از من و سخنِ من برنخورَد، هیچ نصیبش نباشد. بیشترِ اسرار در آن سخنِ عام گفته شود. سِرّی عظیم باشد که از غیرت، در میان مَضاحِکی شود.