-
مولانا رها نمیکند که من کار کنم.
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 19:03
مولانا رها نمیکند که من کار کنم. مراد در همهی عالَم یک دوست باشد، او را بیمُراد کنم؟ بشنوم مُرادِ او، نکنم؟ شما دوستِ من نیستید - که شما از کجا و دوستیِ من از کجا؟ الّا از برکاتِ مولاناست هر که از من کلمهای میشنود. هرگز، یا چندینگاه، از من کسی چیزی میشنود؟ با کسی چیزی میگفتم؟ تو ابراهیمی به کُتّاب، مرا معلّمی...
-
عالَمِ خق فراخناییست
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 18:59
عالَمِ خق فراخناییست، بَسطی بیپایان، عظیم: مُشکلِ مُشکل است نزدِ بعضی و نزدِ بعضی آسان آسان - که از این آسانی در تحیّر مانده است که «کسی در این خود سخن گوید؟»
-
او در این تنگنا مانده باشد.
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 18:50
همهی انبیا و اولیا در آرزویِ لِقایی چنین بودهاند که صورت او را ببینند. کسی که او در این مانده باشد که «صد ولی به گَردِ نَبی نرسد.» او کجا رسد؟ کسی که عقیدهی او این باشد که «قرآن کلامِ خداست، حدیث کلامِ محمّد،» از او چه اومید باشد؟ مَطلَعِ او این باشد، مُنتهایِ او به کجا رسد؟ - که اینها همه در طفولیّت میباید که...
-
راه نیست آن.
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 18:44
این راه سخت عَجَب پنهان است. اینک، شِحنگان نشسته چندین. راه نیست آن. و ممکن نیست. زنهار - مروید!
-
بس
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 07:25
خدایا! دیگه بسّه! بسّه! بسّه! بسّه! بسّه! خسته شدم!
-
داستانهای کوتاه امریکای لاتین
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 21:06
گردآوری روبرتو گونسالس اچهوریا ترجمهی عبدالله کوثری کتاب جذاب و جالبی بود. اکثر داستانها زیبا و عالی بودن. پنج ستارههایشان را مشخص کردهام. ۱. فری رامون پانه / اندر حکایت جدا شدن مردان از زنان ۲. بارتولومه دِ لاس کاساس / بلای مورچه ۳. خوانا مانوئلا گوریتی / کسی که گوش میکند ۴. ژوائو دُ ریو (پائولو بارتو) / ملوسکی...
-
درد مردی
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 04:18
حالا خوب میفهمم چرا کوه این بار را نکشید، درد زیاد است، مرد بودن سخت است، کدام کوه را چنین توانی است؟ تو بگو!
-
مرا یکی دوستنمای بود
جمعه 2 مهرماه سال 1389 23:01
آن را بنگر که نورِ ایمان از رویش فرو میآید - صاف از نفاق. نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود. فرق است میان نوری که با اندک امتحان، آن ذوق و نور تیره شود. مرا یکی دوستنمای بود، مُریدی دعوی کردی، میآمد که «مرا یک جان است، نمیدانم که در قالبِ توست یا در قالبِ من؟» به امتحان، روزی گفتم «تو را مالی هست؟ مرا...
-
عشق - جبران خلیل جبران
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:40
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید، هرچند راهش سخت و ناهموار باشد. هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید، گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند. وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید، گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند....
-
تو از شاهانِ در حالتِ اِکرام ترس!
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:38
وای بر آن رنجور که کارش به یاسین افتد! - یعنی از شیخ آنگاه ذوق یابد که شیخ با او نفاق کند و سخن نرم و شیرین گوید. آنگه، شاد شود و نداند که خوف در اینجاست. امّا در آنکه پادشاه سخنی میگوید با نهوّر و درشت، هیچ خوفی نیست: خود سخنی میگوید هموار - مناسب به حالتِ شاهیِ خویش. تو از شاهانِ در حالتِ اِکرام ترس!
-
من از آن میترسم
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:34
من از آن میترسم که این ساعت تو از وخامتِ فراق غافلی و خوش خُفته در سایهی شَفَقَت، حرکت کنی که شَفَقَت مُنقَطِع شود و بعد از آن، این حالت را به خواب نبینی و شیخ را به خواب نبینی. زیرا دیدنِ شیخ نتوان بی اختیارِ شیخ - نه در خواب و نه در بیداری.
-
دوزخ از او ننگ دارد
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:10
آن یکی را از خرقه بیرون کنی، دوزخ را شاید - دوزخ از او ننگ دارد. و کسی هست در قبا که اگر او را از قبا بیرون کنی، بهشت را شاید. آن یکی در محرابِ نماز نشسته، مشغول به کاری که آن که در خرابات زنا میکند بِه از آن است که او میکند. اگر کسی را هم لباسِ صَلاح بُوَد هم معنیِ صَلاح، نورٌ عَلی نور.
-
وجودِ من کیمیایی است
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:07
وجودِ من کیمیایی است که بر مِس ریختن حاجت نیست. پیشِ مس برابر میافتد، همه زَر میشود. کمالِ کیمیا چنین باید.
-
ظرف گیاهی
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 22:44
مملکت باحالی است. وقتی خبر « استفاده از ظرف یکبار مصرف گیاهی اجباری شد» را می خوانی بلافاصله از خودت میپرسی: یعنی کدوم کرّهخرِ کلّهگندهای کارخونهی تولیدش رو وازد کرده؟
-
هبوط
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 20:35
از وَرایِ عالَمِ آب و گِل، پسِ کوهِ غیب، چون یأجوج و مأجوج درهم میشدیم. ناگاه، به صدای «اِهبِطوا» از آن برآمدیم تا فرو آییم. از دور، سَوادِ ولایتِ وجود دیدیم. از دور، رَبَضِ شهر و درختان پیاد نیود - چنان که به طفلی هیچ از این عالَم چیزی نمیدیدیم. اندکاندک پیش میآمد. آسیبِ دانه و دام به تدریج ما را پیش میآورد....
-
خواب نمیبرد.
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 20:28
مثلا این کوزه پُر است از آبِ شور. تو را میگویم که «آب رود هست.» میگویی که «بده!» میگویم «این را از این، تمام تهی کن!» گرمی به سردی، سردی به گرمی. تا آن علمها سرد نشود، این میسّر نشود. این سخن تمام نیست. خواب نمیبرد. سر بر تو بنهم تا خواب بَرَد.
-
شریعت است و طریقت است و حقیقت
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 20:27
اگر حقیقت شرع بجویی. پس شریعت است و طریقت است و حقیقت. شریعت چون شمع است. مقصود و معنیِ شمع آن است که جایی روی. آنگاه که شمع بُوَد، به راستی به آن قناعت کنی. هی آن را فَتیله میسازی و بر میکنی و در آن مینگری. راهی نروی، فایده کند؟ به حقیقت کِی رسی به آن؟ پس، به حقیقت باید که برسی، در طریقت بروی.
-
از لطف ملول میشوم.
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 20:16
اگر وقتی من جامهی بد پوشم، آن به اختیارِ من باشد. خدا را در حقِّ من همه لطف است در لطف و کَرَم در کَرَم. الّا مرا در خود گاهی لطف است و گاهی قهر. از لطف ملول میشوم.
-
بیا تا در گوشت گویم
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 20:14
آن جماعتی که پنهان بودند از مردانِ حق، مرا با ایشان خود سخن حاجت نیامد. همین خدمت کردند، اگر امکان بینند، و گذشت. و دیگر با هیچ خلق سخن نگفتهام، الّا با مولانا. بیا تا در گوشت گویم: چون من میخواهم که کاری بکنم، اگر خدا مرا منع کند، نشنوم.
-
زیباست
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:24
به خدا شمس زیباست. شاهکار است. مو بر تنت سیخ می کند. ببین! همان است که باید سرشارت کند از هیجان. می بینی، نه؟ حالا که میخوانمش خیلی بزرگتر از قبل میخوانمش. بزرگتر شدهام، میبینی؟
-
شیخ و مُرید
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:19
شیخ چیست؟ هستی. مُرید چیست؟ نیستی. تا مُرید نیست نشود، مُرید نباشد.
-
ابایزید میآرند که خربزه نخورد
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:18
این ابایزید میآرند که خربزه نخورد و گفت «نرا معلوم نشد پیغامبر خربزه چه گونه خورد.» آخر، این مُتابعت را صورتیست و معنیای: صورت مُتابعت را نگاه داشتی، پس حقیقتِ مُتابعت و معنیِ مُتابعت چه گونه ضایع کردی؟ - که مصطفا میفرماید «سُبحانَکَ ما عَبَدناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ،» او میگوید «سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی.»
-
اکنون، اینجا دو قول است
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:13
سنایی به آخرِ عُمر، زُنّار خواست - که «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلّاالله و اَشهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُالله» اکنون، اینجا دو قول است: یکی قول آن که مسلمان مُرد، دیگر آن که کافر مُرد و آن که ایمان این ساعت آورد.
-
ورقِ خود خواندی، ورقِ یار بخوان!
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:09
عالَمِ خدا بس بزرگ و فراخ است، تو در حُقّهای کردی که « همین است که عقلِ من ادراک میکند.» پس، کارِ کسی که خالقِ عقل است، در عقل محصور کردی. آن نبی نیست که تو تصوّر کردهای. آن نبیِ تو است، نه نبیِ خدا. نقشِ خود خواندی. نقشِ یار بخوان! ورقِ خود خواندی، ورقِ یار بخوان!
-
در کوی معشوق فَنگ است
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 20:47
در کوی معشوق فَنگ است: میخورند، بیعقل میشوند، به خانهی معشوق رَه نمیبرند و به معشوق نمیرسند. «اولوالباب» چه گونه باشند؟ آخر، این عقل را نمیخواهد که هر کس دارد. آن یکی فیلسوف میگوید که «من معقول میگویم.» و از این عقل ربّانی بویی ندارد. در حمّام، پیوسته دیو بُوَد. اکنون، در این حمّام، همه فریشته است.
-
سرچشمه یکیست. شاخشاخ شده.
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 20:47
دلم نمیخواهد که با تو شرح کنم. همین رمز میگویم، بس میکنم. خود بیادبیست پیشِ شما شرح گفتن. امّا چون این گستاخی را دادهاید: سرچشمه یکیست. شاخشاخ شده. گاهی آب در آن شاخ جمله، گاهی در این شاخ، گاهی این شاخ آن شاخ را تهی کند، سویِ خود کشد آب را، گاه این. هر که از این دو شاخ بگذرد، به سرِ آب رود و غوطه میخورد و...
-
نگرفتم. هم در آن رفت و رفت.
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 20:37
خواب دیده بود که در آبِ سیاه افتاده بود. مرا میگفت «دستم بگیر!» نگرفتم. هم در آن رفت و رفت. گفته بود «اگر بی گفتنِ من خوابِ مرا با من گوید و تعبیر کند، این خواب از آنِ مَقامِ او باشد و اگر نگوید، از آنِ من باشد.» به زبانم میآمد، امّا نگفتم.
-
آن آه را به من ده!
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 20:33
گفت «نماز کردند؟» گفت «آری.» گفت «آه.» گفت «نمازِ همهی عمرم به تو دهم، آن آه را به من ده!»
-
Global Warring by Cleo Paskal
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 09:56
در ادامهی مطالعات فیوچریستیم دربارهی اثرات ژئوپلیتیکی گرمایش جهانی این کتاب رو که تاره منتشر شده بود داغ از تنور گرفتم و خوندم. خوب اگه بخوام واقعیت رو بگم انتظاری رو که ازش داشتم تامین نکرد ولی تونستم خیلی چیزها ازش یاد بگیرم. بدی نویسنده اینه که مستقیما دربارهی موضوع اصلی یعنی اثرات گرم شدن نمینویسه، بلکه اون...
-
صمد
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 20:31
صمد بهرنگی از زیباترین های کودکیم بود. اطلاعیهی کانون نویسندگان به مناسبت چهل و دومین سال درگذشتش برایم یادآور بچهی کلاس چهارمی است که می رفت کتابفروشی دزفول که افسانههای آذربایجان صمد را بخرد و کتابفروش به برادر بزرگترش می گفت که باید مواظب کتاب خواندنش باشد. اولدوز، یاشار و کلاغها همیشه در این ذهن حک شدهاند صمد...