-
داستان نفت اخلاقی
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 03:31
دو سه روز پیش علی مثل همیشه ظهر یاومد . گفت که یه جلسهی Book Signing تو کتابفروشی Mcnally Robinson هست که باید رفت. من هم از خدا خواسته، از خستگی ناشی از بیکاری ناشی از خرابی کامپیوترم زود گفتم بیا بریم. از قرار معلوم نویسنده Ezra Levant بود و کتاب Ethical Oil بود. ٍEzra یه یهودیه کخ یادمه تو جریانات کارتونهای حصرت...
-
بگیر و ببند!
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 22:08
اومدم نشستم تو آفیس. آفیس من درست بالای Campus Security قرار گرفته. یکی از اون جا داد میزنه: Stop Sir! You are under arrest. Hands up! knees down! turn right! و بعدش هم صدای چسب و دستبند و .... دوباره هم همینطور میشه و با یه کس دیگه اینکار رو می کنن. موندم که چی شده. اولش طبق معمول میگم به من چه که گرفتنشون. بعد که...
-
کسی خواهم که هیچ نداند
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 22:02
از آن روز که دیدم جمالِ شما، در دل میل و محبّتِ شما نشست. اگر تو هیچ خط ندانستی، تو را خط میآموختم. الّا میدانی. کسی خواهم که هیچ نداند: هوسِ تعلیم میباشد. این ساعت که این بگویم، تو تواضعی بکنی. چون است به تو نرسید؟ تو نشنودی که چه گفتم؟
-
مارأَینا
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 21:54
شنیدم که در این قونیه سَماعها و دعوتها بسیار میباشد. مارأَینا: یعنی حالی و قالی نبود.
-
حال روز اصلاحات و رهبرانش
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 00:00
کاریکاتور خوب کاریکاتور خوب است، دنگ و فنگ نمیخواهد.
-
از هر درخت که میخواهی، میستان!
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:55
آمدم، کنارت گرفتم، کنار گرفتی. میگویی «چند از این بالاهای پست؟ بالابلندی حاصل نمیشود. ما را دو تا باید شد.» گفتم «خَه! علمها را -لاجَرَم- بحث باید. امّا اینها را نباید. این سخن را نباید الّا تسلیم و بس!» حاصل: چو حق راضی شد، مَلِک روی به تو کرد. چو باغبان را به دست آوردی، باغ آنِ توست: از هر درخت که میخواهی،...
-
این میگویی، دلِ من درد میگیرد
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:48
این میگویی، دلِ من درد میگیرد، چنان که کسی مرا میرنجاند. تو نمی گویی که دلِ من گرفته میشود. اگر از آنِ من بودی، صدباره به جای آورده بودمی، درهم سوخته بودمی هم رنج را، هم طبیب را. تواش بَتَر کردی و صَغب کردی بر خویشتن - رنج بر رنج. و چیزی که دیدی که تحمّل نمیکند، چه بر او نهی؟ تا یکی رنج صد میشود؟
-
صبر
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:31
ایّوب با آن کِرمان ساکن بود. مُقیم، دل را نهاده بود. نمیاندیشید که «این تا کِی؟» یا نگفت «ای خدا، تعیین کن که تا کِی؟»
-
آخر، بیا! کارها داریم.
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 22:40
آخر، بیا! کارها داریم. آخر چه گریزپایی است؟ بر پایت بندی میباید نهاد تا نگریزی، بند نمیپذیری؟ جان و دل در پایِ تو پیچم، سودی نیست، بر هم میسِگُلی. تن را خود رَه نیست. تو نازکی. طاقتِ کلماتِ بسیار ما نداری. مرا دهان پُر از آرد است، برون میزند. تو میرنجی، ضعیف میشوی. مرا اگر هزار برنجانند، هیچ جز قویتر نشوم و جز...
-
رها کنید! آنِ من چنین باشد.
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 22:34
مرا میباید که بسیار بنشینم در حمّام تا کار کِی تمام باشد، چرکها نرم باشد. چه گونه به خانه بَرَم؟ میباید که چرک از خانه به حمّام آرَند، نه حمّام به خانه برند. رها کنید! آنِ من چنین باشد. اگر چه خوش نیست این گفتن، امّا اندکی بگویم رمزی.
-
گاهی
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 22:31
در بیابان باید بودن گاهی، پیشِ شمشیر گاهی، در زمستان سفرها اهی.
-
کاش
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 07:11
کاش باد می آمد و مرا با خود میبرد.
-
روی تو دیدن، والله مبارک است.
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:53
زهی آدمی که هفت اقلیم و همهی وجود ارزد! ایشان آدمیاند، اُمَّتِ محمّدند. چشمِ محمّد به تو روشن، چشمِ محمَدی روشن که تو اش اُمَّتی! تو اش اُمَّت باشی، حصرتِ حق فخر کند، محمّد دستِ تو بگیرد، به موسا و عیسا بنماید، مُباهات کند که «چنین کس اُمَّتِ من است.» با آن آستینهای فراخ، خواجه بر عرش و ساکنانِ عرش عرضه کند که...
-
انکار
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:25
گفت «هرگز او انکار نکرد.» گفتم که «انکار کرد معنوی، چون دادِ سَماع نداد. تمام فهم نکرد. آن انکار است. و اگر نه، هم از اوّل گفتی که مرا شرم نمیاید که این سخن میشنوم، سخنِ مولانای بزرگ مینویسم؟ اگر حق ندیدی، چه گونه سجود کردی؟ با چنین بزرگی، غیرُ خدا را چون سجود کردی؟ آخر کُفر بودی که در نبشتن درآید.»
-
دیدی که چون ربودیمت؟
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:20
دیدی که چون ربودیمت؟ کسی را از دوستانِ ما به خاطر گشت؟ دشمنان نمیگویم. اگر دشمنان گفتمی، هم دوستان بودی - تا سخنِ مولانا بر جا باشد: «اگر دشنامِ او به کسی برسد، او ولی باشد.»
-
آسیا میخری؟ مرا بخر!
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:49
آسیا میخری؟ مرا بخر، تا جهتِ تو بگردم. آن از سنگ و آهک است و این از پوست و گوشت و پی و رَگ - و این را جانی و حیاتی. اگر بدهی، من خود میگردم. (از آن ،هر روز، چند دخل درآید؟ دو درم؟ پنج گیر! بیش از این نفع باشد؟)
-
تو نیز یادگاری بده
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:46
تو نیز به من چرا یادگاری نمیدهی؟ تو یادگاری میستانی، تو نیز یادگاری بده: وقتی، تو را یاد کنیم.
-
مرگ تو را از دور میبیند، میمیرد.
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:42
در سایهی ظلُّالله در آیی، از جملهی سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفاتِ حق شوی، از حَیِّ قَیّوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور میبیند، میمیرد. حیاتِ الهی یابی. پس، ابتدا، آهسته، تا کسی نشوند!
-
آن فریشته است و بهشتی ..آن شیطان است و دوزخی.
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:23
هر که را خُلق و خوی فراخ دیدی و سخنگشاده و فراخحوصله که دعایِ خیر همهی عالَم کند که از سخنِ او تو را گُشادِ دل حاصل میشود و این عالَم و تنگیِ او بر تو فراموش میشود، نه چنان طبع گُشاده که کُفر گوید که تو بخندی، بل که چنان محض توحید گوید که تو همچو سراجالدّین از برون میاید آبِ چشمت و از درون صدهزار خنده با شدت،...
-
نیازمندی خواهم
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:17
بسیار بزرگان از این سست شدند از من که «او خود در بندِ سیم بوده است.» در بندِ پول نبودهام. در بندِ آن بودهآم که خر از پول بگذرد. ایشان بزرگان بودهآند، شیخان بودهاند. من ایشان را چه کنم؟ من تو را خواهم که چنینی: نیازمندی خواهم، گرسنهیی خواهم، تشنهیی خواهم. آبِ زُلال تشنه جوید، از لطف و کَرَمِ خویش.
-
انصافِ او بین که چون مُنصف شد!
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:06
انصافِ او بین که چون مُنصف شد! با این همه فصل، در رکابِ شیخ میرفت. شاگرد داشت اهل در فنون. او را ملامت کردند جماعتی فضلا. گفت «به آن خدای که خالقِ خلق است که اگر یک مویِ او شما واقف شوید چنان که خدا ما را آگاه کرد، غاشیهی او را از دستِ من درربایید، چنان که منصب را از همدگر در می ربایید و حسد میبرید.»
-
چه فَسردهاند، چه مردودند! چه بیذوقند!
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:00
خدای را بندگانند پنهان. میگفت «از سر تا پایم، همه خدا گرفته است. این بیخبران، این بیذوقان، چه فَسردهاند، چه مردودند! چه بیذوقند! اَنَالحق! سُبحانی! که طاقتِ من دارد، با این گفتار و با این کلام؟ تو کجا خدا میبینی؟» قومی که مقبولِ همهی عالَمند، وَعظها بع ذکرِ ایشان گرم کنند و مَزّه یابند، نه آن که از حالِ ایشان...
-
دل روپوش است.
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 21:54
صاحبِ طبع نمییابد، صاخبِ دل میباید. دل بجوی، نه طبع. چه جایِ دل؟ دل روپوش است. آن صاحب خداست. از غیرت، صاخبدلش میگویند. نه وقتی پرتوِ جلالِ حق میآید، دل خرّم است، وقتی غایب میباشد، برعکس. الّا چندانی چنین شود که دل گرم میشود و میگدازد. چندان که دل بشکند و از میان برخیزد - خدای مانَد.
-
در پایش بمیر!
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 20:50
هرچند میخورند، هُشیارتر میشوند، میخورند، مست میشوند اینها، مستان هُشیارتر، در پایش بمیر!
-
آنقدر سایه مانده بود.
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 20:44
آنقدر سایه مانده بود. سایهاش را به عرش بردند، یعنی «دیوانه است.» با او سرپنجه چون توان زد؟ اژدهای هفتسر آن سایهی هستی اوست.
-
چاوشی - اخوان ثالث
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 23:27
-
انکار
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 05:21
آنگاه عیسی بدیشان گفت «همهُ شما دربارۀ من لغزش می خورید.» .... پط رس در جواب وی گفت «هر گاه همه دربارۀ تو لغزش خورند، من هرگز نخورم.» عیسی به وی گفت «هر آینه به تو می گویم که در همین شب قبل از بانگ زدن خروس، سه مرتبه مرا انکار خواهی کرد.» پطرس به وی گفت «هر گاه مردنم با تو لازم شود، هرگز تو را انکار نکنم،» و سایر...
-
الّا از بناگوش رها کنی، زخم کند.
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:34
زهِ کمان که از دهان رها کنی، چه عمل کند؟ الّا از بناگوش رها کنی، زخم کند. پس سخن که از دهان آید، هیچ نبود، الّا از عمل و مغامله. عقلِ این جهانی را سخنش از دهان آید. عقلِ آن جهان را سخن - که از تیر است - از میانِ جان آید.
-
غمِ مرا کِی طاقت دارند؟
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:26
من قُوَّتِ آن دارم که غمِ خود را نگذارم که به ایشان برود - که اگر برود، طاقت ندارند، هلاک شوند. شادیِ مرا طاقت ندارند، غمِ مرا کِی طاقت دارند؟
-
سخن بگو
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:24
وقتی که من میگویم «سخن بگو،» غَرَضِ من آن است که چون آن معنی پلنگ طبعی دارد، بیرون نمیآید. قدرتی دارم در سخن - خواه قدرتش گو، خواه تأییدِ الهی. بعضی حیله می کنیمُ بیرون میآریم، بعضی بیرون نمیآید. چون آن سخن تو بگویی، از آنِ من بیرون آید.