-
ورقِ خود برخوانَد، ورقِ یار برنمیخوانَد
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:19
آن شخصِ نُقصاناندیش ورقِ خود برخوانَد، ورقِ یار برنمیخوانَد. اگر از ورقِ یار یک سطر برخواندی، از اینها هیچ نگویدی. ورقِ خود خوانَد و بس. در آن ورقِ او، همه خطِ کَژمَژِ تاریکِ باطل. با خود تصوّری کرده و توهمّی کرده - چون بُتی خود تراشیده و بنده و درماندهی او شده.
-
از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:13
گفتم «عرصهی سخن بس تنگ است. عرصهی معنی فراخ است. از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی و عرصه بینی! بنگر که تو دورِ نزدیکی یا نزدیکِ دوری؟»
-
ما دو کس عجب افتادهایم.
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:09
ما دو کس عجب افتادهایم. دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد. سخت آشکارِ آشکاریم - اولیا آشکارا نبودهاند. و سخت نهانِ نهانیم.
-
Artemis - Gérard de Nerval
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 04:03
La Treizième revient... C'est encor la première; Et c'est toujours la seule, ou c'est le seul moment; Car es-tu reine, ô toi ! la première ou dernière ? Es-tu roi, toi le seul ou le dernier amant ?... Aimez qui vous aima du berceau dans la bière ; Celle que j'aimai seul m'aime encor tendrement : C'est la mort, ou la...
-
خانه پُر است، یک سوزن را راه نیست
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 20:21
آن اندیشه کجا گنجد در خانهی دلم؟ - که خانه پُر است، یک سوزن را راه نیست، تونانباری را آورده است که «اینجا بنه!» کجا نهم؟ جا بنما!
-
به آن نیّت که باز پیش آیند
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 20:18
بعضی پَستر روند، به آن نیّت که باز پیش آیند و از جو بجَهند. اگر به آن نیّت پس میرود نیکوست و اگر به نیّتِ دیگر واپس میرود، خِذلان است.
-
باطن من همه یکرنگیست.
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 20:16
باطن من همه یکرنگیست. اگر ظاهر شود و مرا ولایتی باشد و حُکمی، همه عالَم یکرنگ شدی - شمشیر نماندی، قهر نماندی. ولی سُنَّتُالله نیست که این عالَم چنین باشد.
-
سرِّ خود را با خود گویم.
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 20:13
پُرسَری آمد که «با من سرّی بگو!» گفتم «من با تو سِر نتوانم گفتن. من سِر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم - خود را در او بینم. سرِّ خود را با خود گویم.
-
دارا و ندار
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 08:49
آزادی شیوا نظرآهاری خبر خوبی بود اما امروز که خبر اخذ وثیقهی ۵۰۰ میلیونی او را دیدم، برایم جالب بود که حالا دیگر هر مبلغی برای آزادی زندانیان سیاسی تعیین شود انگار که پول خورد باشد دست توی جیبشان می کنند و در می آورند و می دهند و آزاد می شوند. بعد که دیدم خانوادهی سارا شورد آمریکایی گفته اند که توان تامین وثیقه را...
-
دربارهی شمسخوانی من
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 04:41
می بینی که شمس محشر کُبراست؟ در گفتن خویش «هیچ آدابی و ترتیبی» نمیجوید؟ لااُبالیای است و یکلاقبایی که آسمان را سر خم نمیکند؟ به آنی پیرهن بر خویش و بر دیگران میدراند و روانهی بازارشان میکند تا عریانی را فریاد کنند؟ دریوزهای که منت بر دهنده مینهد که به افتخار بخششش رسانده است؟ تا آسمان ادعاست، مغرور و سربلند....
-
بادِ سرهنگ آمد
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:37
بادِ سرهنگ آمد، سرکشان را به درگاه میآرَد. سحاب گردون که خُفته باشد بر لبِ دریایی یا بر سرِ کوهها، هیچجا از او قطرهای نچکد. آنجا رسد که فرمان است، ببارد. همچنان که بادِ هوا و شهوات وَزان شود در صُلب، در جنبش آرَد و قطرهی منی به رَحِم رسانَد و از آن تُخم برگهای گوش و شاخهای دست بر بدن مٌستَوی کند.
-
خدا مُریدِ من است
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:33
زینِ توسی ده پانزده روز به خدمتِ شیخ میآمد. به خلوت، چیزها میپرسید. امّا عاقبت برونش کردند. به اندرون، به راهش کردم. من گفتم روزی با یکی که «زینِ توسی مُریدِ من بود.» دیوانه میشد. من زیادت میکردم که «من خود کِی به چنان مُریدان سر فرو آرم؟» و حقیقت چنین است. من همچو او را به مُریدی کِی گیرم؟ - که خدا مُریدِ من است....
-
بیا اندرونِ من تماشا کن!
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:27
گفتم «تماشا میروی؟ تماشا میخواهی؟ بیا اندرونِ من تماشا کن! تفرّجِ عالَمِ خود و اندرونِ خود کردی، تفرّجِ عالَمِ من و اندرونِ من بکن!»
-
همین بود. بازگرد!
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:24
گفت دی از شکم مادر بیرون آمده است. میگوید «من خدایم.» بیزارم از آن خدای که از فلانهی مادر بیرون آید. خدا خداست. و میگفت که فلانی از سفرِ دور، به آوازهی فلان شیخ، بیامد. چون برسید، گفتش «چه آمدی؟» گفت «به طلبِ خدا.» گفت «خدا کیری در هوا کرد، در کسی کرد، همین بود. بازگرد!» گفتم «سرد گفت و کُفر گفت و آن گه، کُفرِ...
-
دوزخِ ما
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:15
در دوزخِ ما، همه عارفان باشند. دوزخِ ما چنین باشد. آن یکی هست که دوزخ از او مینالد. او میگوید «دوزخ آمد!» دوزخ او را می بیند، میگوید «دوزخ آمد!» دوزخ آرزومند مؤمن است.
-
من از اینها که تو میگویی هیچ نمیکنم
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:12
در پی هر فرعی، می گریی. چنان که آن اَخی در پایم افتاد که «خان و مان رها کردم در پیِ فلان و از همهی کارها ماندهام. توقّع همین یک سلام است که سلامِ مرا علیک کند، تا به خانه باز روم، یا یک نظر همچنین در من نگرد.» گفتم «من از اینها که تو میگویی هیچ نمیکنم. چرا چنین نباشی که هزار چو او بیایند و کمرِ خدمت تو در میان...
-
نصیحت
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 00:04
خواهم که نصیحت کنم. الّا چندبار نصیحت کردم، بعضی خوش شنید و بعضی میرنجید و آن رنجِ او به من میامد و بر من میزد. گفتم «جایی که نصیجت دست ندهد. دعایِ کمپیرزنان و عاجزان آغاز کنم، تا گوش به آن کنند، بی گفت.»
-
خرابتر!
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:44
خبرت خرابتر کرد جراحت جُدایی چو خیالِ آبِ روشن که به تشنگان نُمایی
-
و این حروف!
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 01:01
و این حروف! هر جه در حرف آمد، دعوت است. امّا هیچ نومیدی نیست. اگر دو دم مانده است، در آن دم اوّل اومید است، در آن دوم نعرهای بزن و گذشتی. هم به اومید - که اومیدهاست و خندههاست. خنده هرگز از غمی نبُوَد و بالای همه ی شادهیها این است. هر کسی را شادیای ست - زاهد را و عالِم را و عابد را و ولی را و نبی را. آخر، اگر این...
-
خدا را و بندهی خدا را میآزارد
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 00:41
می گوید که «من نخواهم که پشهای از من کوفته شود و بیازارد» و خدا را و بندهی خدا را میآزارد و هیچ پای نمیدارد.
-
نار را نور نشانَد
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 00:37
این شیطان را هیچ نسوزد، الّا آتشِ عشقِ مردِ خدا. دگر همهی ریاضتها که بکنند او را بسته نکند، بل که قویتر شود. زیرا که او را از نارِ شَهَوات آفریدهاند و نار را نور نشانَد.
-
چه زَهره باشد شیطان را
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 00:33
امّا بندهی خدا را و خاصِّ خدا را چو وقت آید، چه زَهره باشد شیطان را که گِردِ او گردد؟ فریشته هم به حساب گِردِ او بگردد.
-
بایستی که آتش از سر و رویت فرو آمدی.
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 00:28
دعوی عشق می کند. انصاف بده: آخر، تو مقبول باشی، عاشق باشی؟ این سخنِ مقبولان باشد؟ بایستی که آتش از سر و رویت فرو آمدی.
-
با خلق اندک اندک بیگانه شو
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 00:22
با خلق اندک اندک بیگانه شو! حق را با خلق هیچ صحبت و تعلّق نیست. ندانم از ایشان چه حاصل شود؟ کسی را از چه بازرهانند یا به چه نزدیک کنند؟
-
مسیر
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 00:17
مسیری که از پای ماشین تا دفتر می رم جالبه. حالا که بارونه، کرمای خاکی اومدن بیرون و می خوان از این طرف پیاده رو برن اون ورش. باید خیلی مواظب باشی تا بدن درازشون رو که شبیه یه شاخهی خشکه ببینی و لهشون نکنی. بعد از اون هم، میام تو یه مسیر خاکی که از کنار آغل گوسفندا می گذره. واسم جالبه که وقتی می گذرم بعضی ها سرشون رو...
-
سخت است!
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 05:07
ترجمهی شعر سخت است، حالا اینکه ترجمهی شعر پاز باشد سختترش می کند، حالا اینکه ترجمهی La Piedra de Sol باشد که مثل خواب دیدن است خیلی سخت ترش می کند و همه ی اینها فرصتی برای آدمی بوجود می آورد که خود را و توانایی هایش را به چالش و آزمایش بکشد. زیباست و البته ترسناک است که برای ترجمه ی یک شعر باید بخوانی و بخوانی و...
-
سنگ خورشید (نیمهی نخست)
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 02:28
بیدی بلورین، سپیداری آبگون، فوارهای رشید در چنبرهی باد، سخت-ریشه درختی برجای رقصان، رودی که میپیچد، پیش میرود، باز میگردد، و چرخهای را تمام میکند، همیشه آینده: مدار آرام اخترکی است یا مسیر چشمه ای کم شتاب، آبِ فروبسته-چشم مدام بر می جهد و تمامی شب را آینده گویی می کند. حضوری یگانه در هجوم امواج، موجی از پی...
-
سنگ خورشید (۸)
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 03:50
سقوط کردن، بازگشتن، یا خود را خواب دیدن، خواب دیده شدن با چشمان دیگری که خواهند آمد، زندگیای دیگر، ابرهایی دیگر، باز هم مرگی دیگر را مردن! - این شب بس است، این لحظه که هرگز باز نمیماند از شکفتن، انکشاف آنجایی که بودهام، آن کسی که بودهام، نام تو چیست، نام من چیست: آیا من بودم که، ده سال قبل، در خیابان کریستوفر ،...
-
تصادف اثر گائو شینجیان
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 23:01
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اینگونه اتفاق افتاد ... باد شدیدی کپهای خاک را از محل تعمیر خیابان روبروی کتابفروشی شینوا [1] بلند می کند و به آنسوی خیابان میبرد، مثل یک گردباد میچرخاندش و بعد همه جا پخشش میکند. ساعت پنج عصر است، درست بعد از چهارمین صدای بیپ که از رادیوی...
-
سنگ خورشید (۷)
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 22:29
جز جراحتی عظیم در درونم نیست، حفرهای که کسی به آن راه نمییابد، حضوری بیپنجره،اندیشهای که باز میآید، خود را مکرر میکند، خود را باز میتابد، و خود را در شفافیت خود گم می کند، اندیشیدنی که به نگاه چشمی متوقف میشود که آن را، که به تماشای خود است تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود، تماشا میکند، ملیوسینا، من پولکهای...