گذر از بد بودن به خوب بودن آسان نیست. مشکل ترین و طاقت فرساترین کارهاست. همین است که در ادبیات دینی کلماتی چون توبهی نصوح به چشم می خورد و همین است که امام علی شرایط توبه و یا رهایی از گناه را چنان سخت بر می شمرد. واقعیت این است که این گذر همت بالا و توان بی نظیری می خواهد که در کف قدرت هر کسی نیست. این مقدمه را می گویم که به نکته ای برسم که مدتهاست به آن فکر کرده ام، مدتهاست سعی کرده ام آن را از وجود خوب بسترم، مدتهاست تلاش کرده ام بقایای آن را در خود بیابم، و البته مدتها تلاش کرده ام آن را در جامعه و افراد اطرافم بیابم و حذف کنم و البته آن را آسان نیافته ام. همیشه به آن دقت کرده ام اما هیچگاه به اندازهای که اکنون به آن می اندیشم و تلاش دارم دامان خود را از لکهی لجن آن بسترم در آن دقیق نشده ام.
واقعیت این است که همچون بسیاری مسائل دیگر زندگیم، اگر اینجا زندگی نمی کردم هیچگاه نمی توانستم ریشه های آن را در وجود خود و دیگران ببینم و درک کنم. اما زندگی در اینجا مرا با جلوهای از آن آشنا ساخت که چشمانم را باز کرد. اینجا بود که من با جلوههای نژادپرستی آشنا شدم و بعد توانستم تعمیم آن را در وجود خود و تمامی انسانهای دیگر کشف کنم. من هم مثل تو اگر در ایران می ماندم و به اینجا نمی آمدم هیچگاه نمی توانستم بفهمم که یک نژادپرست بالقوه هستم. شاید فکر کنی وقتی که به اینجا آمدم حس کردم که جامعهی کانادایی مرا مورد تبعیض قرار می دهد و این مسئله مرا به نژادپرستی آشنا کرد. متاسفانه درست حدس نزده ای. دقیقا برعکس. اینجا چیز دیگری توجه مرا جلب کرد. و آن این بود که من مورد تبعیض واقع نمی شدم. من حتی بسیار بسیار بسیار کمتر از کشور خودم در ارتباطات و برخوردهای اجتماعی و شغلی مورد تبعیض واقع می شدم. این به این معنی نیست که اینجا تبعیض وجود نداشت ولی در حدی غیر طبیعی که توجه مرا جلب کند.
شاید آنچه چشم مرا به نژادپرستی باز کرد بسیار عجیب بود. اولین گروهی که نژادپرستی را در تمام وجودشان حس کردم هموطنانم بودند. کسانی که حس کاذب و احمقانهی برتری یا کمتری نژادی وجودشان را مملو کرده بود. کسانی که عرب و افریقایی و هندی و پاکستانی و بنگلادشی و سرخپوست .... را به قول خودشان توی آدم جساب نمی کردند. با آنها رفاقت نمی کردند و همواره آنان را در سطح و اندازهای پایینتر از خود می دیدند. در کنار این نوع نژادپرستی که ترجیح می دهم آن را نژادپرستی فعال (Active) بنامم نوعی تحقیرآمیز و ترحمآور از نژادپرستی نیز وجود داشت که آن را نژادپرستی منفعل (Passive) می نامم. و این نیز به همان اندازهی قبلی شایع و ساری بود. مردمانی که خود را نسبت به نژاد میزبان کانادایی یا عامتر سفید غربی (Caucasian) پست تر می دیدند. کسانی که همواره سعی می کردند دوستانشان را از میان این گروه انتخاب کنند تا به نوعی برتری اجتماعی (البته درون ذهنی) دست یابند. البته این نژادپرستی تحقیرآمیز و منفعل گاهی خود را به شکلی بسیار متفاوت نشان می داد. شخص وقتی خود را در ایجاد ارنباط و کسب موفقیت با این نژاد برتر موفق نمی بیند به انتقام، پرخاشگری، یا توهین به این نژاد می رسد. اینجاست که همواره با حالتی عمدتا تدافعی با توهین به نژاد مورد انتقام یا بر شمردن هرروز و هرروزهی برتری های خود به این نژاد برتر نشسته در ذهنش به گمان خود سعی بر این دارد تا در دفاع از جایگاهش به او بفهماند که از او کمتر نیست.
بعد که ارتباطاتم را گسترده تر کردم دریافتم که متاسفانه این نگاه گسترهی بیشتری دارد و به جامعهی من محدود نمی شود. تقریبا بسیاری از مهاجرین به این کشور دچار چنین نگاهی بودند. در واقع نژادپرستی منفعل و فعال دو سر طیفی بودند که بسیاری در بین آن قرار می گرفته اند. کشورهایی که وضعیت رفاهی و مالی و پشتوانهی تاریخی فرهنگی پرقدرت تری داشتند (مانند ایران) در سمت نزدیک به فعال آن قرار می گرفتند به این معنی که تعداد بیشتری از کشورها بودند که نسبت به آنها احساس برتری می کردند و کشورهای اندکی بودند که نسبت به آنها احساس کمتری می کردند. سفید غربی نژادپرست خود را در منتهی الیه فعال این طیف می دید. فقط گاهی می دیدی که سفید آمریکای شمالی نسبت به سفید اروپایی خود را دچار کمبودی انفعالی در رابطه با فرهنگ و تاریخ نی بیند. وقتی درجهی فقر و کمبود پشتوانهی تاریخی بیشتر می شد شهروندان آنها به سمت سر منفعل نژادپرستی تمایل داشتند. و الیته متاسفانه در بسیاری موارد آن را به شکل دفاع، تنفر یا انتقام نشان می دادند یا به شکل محلوطی از تنفر و تحسین.
این برداشت های اولیه مرا به فکر فرو برد. واقعیت این است که من در کشور خودم نشانههای نژادپرستی را ندیده بودم چون کشور من دارای تفاوت نژادی چندانی نبود. اما مگر می شد چنین نگاه عمیق نژادپرستانهای را بتوان اکنون در خود و هموطنانم دید بی اینکه ریشه در وجودمان داشته باشد؟ این چیزی نیست که بتواند یک شبه به وجود آمده باشد. مسلما این نگاه همواره وجود داشته اما همچون بسیاری دیگر از رفتارهای آدمی خود را به شکل دیگری نشان داده است. باید به خودم و جامعهام باز می گشتم و این نشانه ها را می یافتم. این سفری ساده نبود. نقدی سخت و بی رحمانه به خودم و جامعه ام بود. اما سفری پر ثمر بود که از آن خواهم گفت.
یک چهره از درون همهی تابلوها بیرون را می نگرد،
همان یک چهره می نشیند یا قدم می زند یا خم می شود،
ما او را پشت همهی آن صفحهها یافتیم،
آن آینه همهی دلربایی اش را منعکس می کند.
ملکه ای در لباس مروارید یا یاقوت نشان،
دخترکی بی نام در تازه ترین سبزه های تابستانی
قدیسی، فرشتهای؛ --- هر تابلویی
همان معنا را می دهد. نه کمتر و نه بیشتر.
او هر شب و روز چهرهاش را می آفریند،
و او با چشمانی مهربان و واقعی به او می نگرد،
زیبا چون ماه و نشاط آور چون نور:
نه رنگ پریده از انتظار، نه رنگ باخته از غم،
نه چنان که اکنون است، بلکه آنگونه که بود وقتی امید می درخشید؛
نه چنان که اکنون است، بلکه آنگونه که رویاهای او را مملو می کند.
Chrsitina Rossetti (1830-1894)
ساسکیا رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا و رمبراندت - رمبراند
ساسکیا - رمبراند
ساسکیا به عنوان ونوس (دانائه) - رمبراند
ساسکیا به عنوان مینروا - رمبراند
ساسکیا در تختخواب خوابیده است - رامبراند
![]()
زن جوان در رختخواب - رمبراند
و از همه مهمتر شبح دخترکی که در شاهکار رمبراند Nightwatch حضور دارد.
دیروز با دوستی گپی می زدیم دربارهی سرنوشت حقوق بشر در ایران. با مروری به گذشته به اینجا رسیدیم که بسیاری از بانیان سیستم ترور، سرکوب، شکنجه و اختناق چه در پوزیسیون و چه در اپوزیسیون همه خود از قربانیان آن بوده اند. تقریبا اکثریت قریب به اتفاق آنان در زندان های شاه شکنجه شده اند، زندانی بوده اند، و درد کشیده اند. اکثر آنها شجاعانه برای دستیابی به آرمانهایشان مبارزه کرده اند و بسیاری از آنان بر این گمان بوده اند که در پی آزادیند و حقوق بشر. در همین کشورهای غربی هم سازمانهای حقوق بشری زیادی برایشان اعلامیه می دادهآند و لابی می کرده اند. تا اینجا همه چیز شبیه اکنون است و تفاوت ها بسیار اندکند.
اما بعد از آن؟ وقتی که دست سرنوشت آنان را بر قدرت چیره ساخته و زمانی که در موضع توانمندی قرار گرفته اند چیزی از آن همه دغدغه و درد باقی نمانده است. کشته اند و شکنجه کرده اند و از اعدام و ترور بی محاکمهی عادلانه هیچ ابایی نداشته اند. همان کسانی که در زندان ها شکنجه شده بودند خود شکنجه گران قاهرتری شدند. همانهایی که تلاش دنیا را برای آزادی بشر و بیان می ستودند اکنون آن را ترفندی برای به زیر کشیدنشان از قدرت می خوانند.
و اینجا بود که به سوال بسیار ناگوار و آزارندهای برخوردیم. سوالی که شاید هیچگاه دوست نداشته باشیم از خودمان بپرسیم. سوالی که ذهن هر انسانی را آزرده می کند. و سوال این بود: مبارزان امروز چه؟ آنان به کجا خواهند رفت یا بهتر بپرسیم آنان به دنبال چه هستند؟
و سعی کردم پاسخی منصفانه برای آن بیابم. پاسخی که آن هم خوشایند بسیاری نخواهد بود. پاسخی دردناک. با شناختی که طی این سالیان پر تب و تاب، من از بسیاری از این عزیزان شجاع (این بهترین کلمه ای است که می توانم برایشان بکار ببرند چون براستی شجاعند) متاسفانه اینان نیز در صورت کسب قدرت لازم شکنجه گران و قاتلان آینده خواهند بود. می دانم چقدر پذیرفتنش سخت است اما متاسفانه قرین واقعیت است.
اکثر این عزیران شجاع درک صحیح و مناسبی از آزادی و حقوق بشر ندارند و البته بر ایشان حرجی نیست. درک آزادی و حقوق بشر نیاز تجربهای طولانی و تمرینی هر لحظه ای است. این تجربه نیاز به آموزش و آسیب شناسی هر لحظه ای دارد. متاسفانه در فضای بستهی کشور ما نه امکان تمرین هست، نه آموزش و نه آسیب شناسی. حتی در کشورهایی که فضایی بسیار مهیا برای این امور دارند نیز اعتقاد و التزام عملی به حقوق بشر بسیار شکننده و آسیب پذیر است. نگاهی به وضع جهان غرب بعد از یازده سپتامبر ۲۰۰۳ نشان می دهد که چگونه داعیه داران حقوق بشر با نام حفظ امنیت و (یا انتقام) بسیاری از اصول احترام به بشر را زیر پا نهادند. حال چه برسد به کسانی که تجربه و درک صحیحی از حقوق بشر نداشته اند.
متاسقانه و دردناکانه آنچه که می شود درنهانحانهی بسیاری از دوستان مبارز خواند تمایلی سیری ناپذیر برای اشتهار، کسب قدرت و مطرح شدن، کسب امتیازات مقامی و مالی برای زندگی آسوده تریست. می گویم در نهانخانه چون این محرک ها و انگیزه ها چنان پنهانند که حتی خود شخص نیز شاید از آن خودآگاهانه مطلع نباشد. اما متاسفانه در پس نهاد مبارزات شجاعانهی بسیاری از این مبارزان چیزی بیش از انگیزه های جاه طلبانه وجود ندارد. انگیزه های جاه طلبانهای که می شود حتی به خاطر آن شکنجه شد یا جان داد. تناقض عجیبی است می دانم اما دور از واقعیت نیست.
می دانم این نوشته چقدر آزاردهنده و چندش آور بود (حتی برای خودم) اما متاسفانه حجم بالایی از حقیقت و واقعیت آن را همراهی می کرد. فرار از آسیب شناسی هر جنبش اجتماعی در آینده چیزی جز پریشانی خاطر و بهت زدگی برایمان به ارمغان نخواهد آورد. اتفاقاتی که بعد از انقلاب ۵۷ افتاد شاهد بالغی بر این مدعاست.
نمی تونم بنویسم. انگار فلج شده باشم.