شمس دیوانه‌ی من!

از عهد خردکی، این داعی را واقعه‌ای عجب افتاده بود. کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی. می گفت: «تو اولا دیوانه نیستی. نمی دانم چه روش داری. تربیت ریاضت هم نیست و فلان نیست.»

گفتم:«یک سخن از من بشنو! تو با من چنانی که خایه‌ی بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد. بط بچگان کلان‌تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی ست. لب‌لب‌ِ جو می رود، امکان درآمدن در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می بینم مرکَبِ من شده است و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، در آ در این دریا و اگرنه، برو برِ مرغان خانگی! و این تو را آویختن است.» 

گفت:«با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟»

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد