درین میان تکاوران آسمانینژاد آخیلوس در کناری بودند و از همان دم که دیده بودند رانندهشان به دست خونالود هکتور در خاک سرنگون شده است برو می گریستند. اوتومدون پسر دیور، که پر از نیرو بود، بیهوده با تازیانهی پربانگ خود بر آنها فشار میاورد، بیهوده پیدرپی از آنها درخواست میکرد و آنها را بیم میداد؛ نه میخواستند به سوی کرانهی هلسپون بروند و نه به کارزار بازگردند؛ بلکه مانند این ستونهای جنبشناپذیر که بر سر گور مردی یا زنی نامآور افراشتهاند، که دستخوش مرگ شدهاند، سر را به سوی زمین خم کرده بودند، بر دستی که لگامهایشان را گرفته بود دریغ داشتند، و در برابر آن گردونهی بسیار بزرگ پابرجا مانده بودند؛ اشک از چشمهاشان بر روی شنزار می غلتید؛ یالهای فروزانشان بر روی مالبند پریشان شده بود، از خاک آلوده شده بود، زئوس دردمندی آنها را دید، و اندکی دلش بر آنها سوخت. سر شاهانهی خود را جنباند و پیش خود گفت:«ای بدبختان، چرا میبایست شما را که پیری و مرگ در شما کارگر نیست به پله که آمیزادهای بیش نیست داده باشیم؟ آیا برای این بود که شما را در ردههای نژاد آدمیان انباز کنیم، این نژادی که از همه ی چانداران و خزندگانی که در روی زمین هستند تیرهبختتر است؟ ...»