خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرد، با ایشان اسرار گوید.
مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیمها کردی و باز به خلوتِ خود در آوردی. روزی گفت:«چه باشد اگر به ما باشی؟»
گفتم «به شرطِ آنکه آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش مریدان و من نخورم.»
گفت«تو چرا نخوری؟»
گفتم «تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.»
گفت «نتوانم.»
بعد از آن، کلمهای گفتم، سه بار بر پیشانی زد.