روشنیِ پلنگی رنگ، گوزنی قهوهای
بر حاشیهی شب، دخترک نگاهی انداخت،
خم شده بر ایوان سبز باران،
رخسارهای در عنفوان جوانی،
نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا،
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری،
چهرهات تمامی اینانست و هیچیک،
تو تمامی ساعاتی و هیچکدام،
تو درختی و ابری، تمامی پرندگانی،
تکستارهای، تیغهی ساطور جلادی
و طشت خونش،
پیچکی هستی که میخزد، بر روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند، و از خودش بیخود میکند،