من از اینها که تو می‌گویی هیچ نمی‌کنم

در پی هر فرعی، می گریی. چنان که آن اَخی در پایم افتاد که «خان و مان رها کردم در پیِ فلان و از همه‌ی کارها مانده‌ام. توقّع همین یک سلام است که سلامِ مرا علیک کند، تا به خانه باز روم، یا یک نظر همچنین در من نگرد.»

گفتم «من از اینها که تو می‌گویی هیچ نمی‌کنم. چرا چنین نباشی که هزار چو او بیایند و کمرِ خدمت تو در میان بندند؟»

گفت «چه کنم؟»

گفتم «آن را باشی که اصل است و مقصود است، اصل همه‌ی اصلها و مقصودِ همه‌ی مقصودهاست - نه آن اصلی که روزی فرع شود - و در طلبِ او به جِد ایستی و هر چه ضمیر را زحمت دهد و از مقصود دور دارد، آن را عظیم شمری. و اگر سهل گیری تدارک‌ِ آن را، مگر مقصود به نزدِ تو خوارتر بوده باشد.»


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد