می بینی که شمس محشر کُبراست؟ در گفتن خویش «هیچ آدابی و ترتیبی» نمیجوید؟ لااُبالیای است و یکلاقبایی که آسمان را سر خم نمیکند؟ به آنی پیرهن بر خویش و بر دیگران میدراند و روانهی بازارشان میکند تا عریانی را فریاد کنند؟ دریوزهای که منت بر دهنده مینهد که به افتخار بخششش رسانده است؟ تا آسمان ادعاست، مغرور و سربلند. حتی تن به مُرادِ هر کسی شدن نمیدهد، هر شکاری زیبندهاش نیست، شیرگیر است. امّا از پسِ این همه غرور و تکبُّر چیزی میآزاردش، عمیق میآزاردش، تنهایی و دردی جانش را گرفته و رهایش نمیکند. عظیمتر از آن است که تنها نباشد و این است که شمس پرنده است، تا که تن به سکون زمین ندهد، تا که باد باشد: نه بادِ شُرطه که بادِ مخالفی، و هر از گاهی شیخی را شیدا کند و بچّهای مکتبیش کند و بعد بگذاردش تا باقی عمر را از دام تیلههایی که تمامی زندگیش بودهاند بیرون آید. کیست که بتواند حق عاشقیش را ادا کند؟ دوست داشتنی است و زیادهخواه! کیست که بتواند «عاشق این هر دو ضد» باشد؟ مدعی بسیار است: اینان دروغگو نه، که خام اندیشند. فرقی نمیکند که مولانا باشد یا شیخُنا! کسی تابِ همراهی این همه شوریدگی را نمیآورد، «هُشیار کسی باید» و نیست.
خواندن شمس توفیقی است رسیده از آسمان. آنقَدَرَم به شور میآرد که نمی دانم آهستهتر بخوانمش یا تندتر. نوشتنش توفیقی است بسیار عظیمتر، وقتی است که دستانت سعادت هستن را جشن میگیرند. اگر هدیهی نوشتن را جهان به همین یک دلیل به تو داده باشند بسیار بَس است.
من تو را منکر نمی شوم٬ هرگز نشده ام و نخواهم شد. چه کسی می تواند چون تویی را منکر شود؟!
و شمس محشر کبراست ... محشر کبرا ...
«خواندن شمس توفیقی است رسیده از آسمان. آنقَدَرَم به شور میآرد که نمی دانم آهستهتر بخوانمش یا تندتر. نوشتنش توفیقی است بسیار عظیمتر، وقتی است که دستانت سعادت هستن را جشن میگیرند. اگر هدیهی نوشتن را جهان به همین یک دلیل به تو داده باشند بسیار بَس است. »
-- > قدرش را بدان ... قدر این حال را ... می دانم که می دانی ...