زهی آدمی که هفت اقلیم و همهی وجود ارزد! ایشان آدمیاند، اُمَّتِ محمّدند. چشمِ محمّد به تو روشن، چشمِ محمَدی روشن که تو اش اُمَّتی! تو اش اُمَّت باشی، حصرتِ حق فخر کند، محمّد دستِ تو بگیرد، به موسا و عیسا بنماید، مُباهات کند که «چنین کس اُمَّتِ من است.» با آن آستینهای فراخ، خواجه بر عرش و ساکنانِ عرش عرضه کند که «ببینید!»
بیا،
ای روحِ محض!
آبِ زیرِ کَهیم!
آهستهآهسته
آب
زیرِ کاه میرود،
کاه را خبر نی.
ناگاه،
کاه را در هوا کند
به یکبار
و روان گردد.
روی تو دیدن، والله مبارک است. کسی را آرزوست که نبیِ مُرسَل را ببیند، مولانا را ببیند بی تکلّف: بررُسته، نه به تکلّف - که اگر خلافِ آن خواهد، خود نداند زیستن.
خُنُک آن که مولانا را یافت! من کیستم؟ من باری، یافتم. خُنُک من!
روزِ مولانا به خیر گذراد و شب به سعادت!