مسیری که از پای ماشین تا دفتر می رم جالبه. حالا که بارونه، کرمای خاکی اومدن بیرون و می خوان از این طرف پیاده رو برن اون ورش. باید خیلی مواظب باشی تا بدن درازشون رو که شبیه یه شاخهی خشکه ببینی و لهشون نکنی. بعد از اون هم، میام تو یه مسیر خاکی که از کنار آغل گوسفندا می گذره. واسم جالبه که وقتی می گذرم بعضی ها سرشون رو از آخورشون در میارن، برمی گردن و همینجوری خیره نگام می کنن. با نگاه دنبالم می کنن تا دور شم بعد دوباره میرن سراغ خوردن.
ترجمهی شعر سخت است، حالا اینکه ترجمهی شعر پاز باشد سختترش می کند، حالا اینکه ترجمهی La Piedra de Sol باشد که مثل خواب دیدن است خیلی سخت ترش می کند و همه ی اینها فرصتی برای آدمی بوجود می آورد که خود را و توانایی هایش را به چالش و آزمایش بکشد.
زیباست و البته ترسناک است که برای ترجمه ی یک شعر باید بخوانی و بخوانی و تا آنجا برسی که حداقل لازم است دو کتاب دیگر را هم کنارش ترجمه کنی. زیباست چون کشف است و ترسناک است چون همیشه چیزی کم است که باید پیدایش کنی. به همین سادگی که وقتی می خواهی تلفظ نام Melusina را که تو به سادگی دختری می شناسیش پیدا کنی ببینی که تاریخی پشت این اسم خوابیده است و تو اگر این تاریخ را ندانی می توانی متن را ترجمه کنی اما روح شعر را نه!
ترجمه این شعر سخت است ولی چیزی گرانقدر کنار این شعر هست که به من نیرو می دهد.
به هر حال اینکه نیمه ی نخستش ترجمه شده جای جشن دارد.
فوارهای رشید در چنبرهی باد،
سخت-ریشه درختی برجای رقصان،
رودی که میپیچد، پیش میرود،
باز میگردد، و چرخهای را تمام میکند،
همیشه آینده:
مدار آرام اخترکی است
یا مسیر چشمه ای کم شتاب،
آبِ فروبسته-چشم مدام بر می جهد
و تمامی شب را آینده گویی می کند.
حضوری یگانه در هجوم امواج،
موجی از پی موجی، تا همگان پوشانده شوند،
جاویدان سلسلهای سبز که سقوطیش نیست،
آنگونه که جلوهی بالهایی بیشماری که
همزمان در بلندای آسمان پر میگشایند،
دالانی به تیرگی ِ روزهای فردا،
و شکوه وهمآلود تیرهبختی، که همچون پرندهای،
آوازش بیشهای را سنگ می کند،
لذت های زودگذری که بر شاخگان بخار می شوند،
ساعتهای روشنایی که پرندگانشان برمی چینند،
و نحوستی که دمبهدم از دست می گریزد،
شبیخون حضوری، گویا که انفجار یک آواز،
همچون که نغمهخوانی باد در عمارتی سوزان،
نگاهی که جهانی را، با همّهی دریاها و کوههایش،
به هوا بازمیایستاند،
بدنی از نور، بازتابیده از میان عقیقی،
ران هایی از نور، شکمی از نور، خلیج ها،
سنگی خورشیدی، تنی ابررنگ،
به رنگ روزی چست و چابک،
زمان برقی می زند و کالبدی می یابد،
جهان از میان تنت نمایان است،
شفاف از میان شفافیتت،
از میان تالارهای صدا راه می گذارم،
در حضور پژواکها جاری میشوم،
کورانه از شفافیتها ره میسپرم،
انعکاسی محوم میکند، در دیگری زاده میشوم،
آه! جنگلی از ستونهای طلسم شده،
از زیر طاقهایی از روشنایی به
راهروهایی از پاییزی گذرا سفر می کنم،
پیکرت را سفر میکنم، گویی که جهان را،
شکمت بازاری است،
فراوان-متاعش خورشید،
پستانهایت دو کلیسایند،
خیمهگاه نمایشهای بدیع خون،
نگاهم پیچکوار در برت میگیرد،
شهری هستی مقهور دریا،
حصاری هستی که برق میشکافدش،
به دو نیمه ی هلو رنگ،
قلمرویی از نمک، صخرهها و پرندگان،
به فرمانروایی ظهری سبکسر،
در ردایی به رنگ هوسهایم،
برهنهتر از خیالم، راه خویش را میروی،
چشمانت را مینوردم، چونان که دریا را،
ببرها رویاهاشان را از چشمان تو مینوشند،
مرغک مگسخوار در شعلهی آنها می سوزد،
پیشانیت را میپیمایم، چونان که ماه را،
چون ابری که از اندیشهات می گذرد،
شکمت را سفر میکنم، همچون که رویایت را،
دامنت ذرتوار، موج برمی دارد و می خواند،
دامنت بلورین، دامنت آبگون،
لبانت، موهایت، نگاهت میبارد،
تمامی شب را، و همه ی روز را،
با انگشتان آبگونت سینهام را میشکافی،
با لبهای آبگونت چشمانم را می بندی،
بر استخوانهایم می باری، درختی از آب،
آب درون سینهام ریشه می زند،
قامتت را میپیمایم، چونان که رودخانه را،
پیکرت را سفر میکنم، چونان که جنگل را،
چون پاکوب کوهی که به پرتگاه می رسد،
بر تیغههای اندیشهات راه میپیمایم،
و سایهام از پیشانی سفیدت سقوط میکند،
سایهام متلاشی میشود، تکههایش را جمع میکنم،
و بیتنم می روم، کورمال راهم را میجویم،
راهروهای بیپایان خاطره،
درهایی که به اتاقی خالی باز میشوند،
اینجا همه ی تابستانها آمدهاند تا فاسد شوند،
جواهرات عطش در اعماقش میسوزند،
چهرهای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید میشود،
دستی که به هنگام لمس فرو میریزد،
تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیدهاند،
بر خندههای سالیان پیش،
برون از خویش به جستنم،
بی حاصلی میجویم، لحظهای را میکاوم،
صورتی از طوفان و آذرخش،
به تاخت از میان بیشهی شب،
صورتی از باران در باغی تاریک،
آب بیآرامی که در کنارم جاری است،
بی حاصلی میجویم، تنها مینویسم،
کسی اینجا نیست، و روز فرو میافتد،
سال فرو میافتد، من با لحظه فرو میافتم،
به اعماق سقوط میکنم، به گذرگاهی ناپیدا و
بر آینههایی که تصویر تکهتکهام را تکرار میکنند،
از میان روزها راه میسپرم، لحظههای مکرر،
از میان ذهن ِ سایهام گام میزنم،
از میان سایهام به جستجوی لحظهای راه میگذارم،
لحظهای را میجویم که پرندهوار زنده است،
آفتاب پنج عصر را،
که با دیوارهای سنگی گرمتر هم شده است،
ساعت خوشههای انگورش را رسانده است،
و با تَرَکی، دخترکان از میوه برون میجهند،
در حیاط شنی مدرسه پخش می شوند،
آن یکی همچون پاییز بلندبالا بود و قدم میزد،
در ساباطهای پوشانده با نور،
و آنجا دربرش گرفت، پوستی پوشاندش
باز هم طلاییتر، و باز هم شفافتر،
روشنیِ پلنگی رنگ، گوزنی قهوهای
بر حاشیهی شب، دخترک نگاهی انداخت،
خم شده بر ایوان سبز باران،
رخسارهای در عنفوان جوانی،
نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا،
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری،
چهرهات تمامی اینانست و هیچیک،
تو تمامی ساعاتی و هیچکدام،
تو درختی و ابری، تمامی پرندگانی،
تکستارهای، تیغهی ساطور جلادی
و طشت خونش،
پیچکی هستی که میخزد، بر روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند، و از خودش بیخود میکند،
آتش-نوشتهای بر لوحی یشمین ،
تَرَکی در سنگ، ملکهی ماران،
ستونی از مه، چشمهای درون صخره،
دوری قمری، آشیانهی بازها،
تخم بادیان، خاری ریز و کشنده،
خاری که دردی جاودان می بخشد،
دخترکان چوپان در اعماق دریا،
پاسبانان درّهی مرگ،
رَزی که از پرتگاههای مارپیچ می آویزد،
مویی آویخته، گیاهی زهرناک،
گُلِ رستاخیز، انگور حیات،
بانوی فلوت و آذرخش،
ایوانی از یاسمن، نمکی در زخم،
سبدی رُز برای مرد گلوله خورده،
بورانی به شهریور، ماهِ چوبهی دار،
نوشتن دریا بر سنگ خارا،
نوشتن باد بر ماسههای کویر،
آخرین آرزوی خورشید، انار، گندم،
رخسارهای برافروخته، رخسارهای فروبلعیده،
روی نوخاستهای طاعونزدهی سالیانِ وهم
و روزهای دَوّاری که رو به بیرون گشوده میشوند
به همان مهتابی، همان دیوار،
لحظه گُر گرفته است، و تمامی چهرهها
که در شعله رخ مینمایند یک چهرهاند،
همهی نامها یک نامند،
تمامی صورتها یک صورتند،
تمامی قرن ها یک لحظهاند،
و از میانِ تمامی قرنهای قرن،
جفتی چشم راه بر آینده میبندند،
در برابرم چیزی نیست، فقط لحظهای است
نجات یافته از دو تصویر ِ توامانِ
امشب به خواب آمده، لحظهای تراشیده
از رویا، پاره شده از هیچی ِ
این شب تیره، برچیده با دست، حرف
به حرف، لحظهای که زمان، بیرونِ در، به تاخت
دور میشود، و جهان با تقویمهای خونآشامش،
رعدآسا به درهای روحم می کوبد،
لحظه ای که شهرها، نامها،
طعمها، و تمامی جانداران
درون جمجمهی کورم ریزریز میشوند،
لحظهای که غمهای شبانه افکارم را له میکنند،
کمرم را خم میکنند، و خونم
اندکی آرامتر میدود، دندانهایم میلرزند،
چشمانم تار میشوند، لحظهای که در آن، روزها و سالها
وحشتهای خالیشان را انبار میکنند،
لحظهای که زمان بادبزنش را میبندد،
و در پس تصاویرش هیچ نمیماند،
لحظه به درون خویش میپرد،
و در محاصرهی مرگ شناور میشود،
ترسان از دهاندرهی شبِ سوگوار،
هراسان از هیاهوی مرگِ زندهی صورتک بَر رو،
لحظه به درون خویش میپرد،
همچون دستی که مشت میشود،
چون میوهای که به سمت هستهاش رسیده میشود،
و، ازلبریزان، از خویش مینوشد،
لحظهی مات، بسته میشود
تا رو به درون برسد، ریشه ها را برون میدهد،
در درونم رشد می کند، فتحم میکند،
شاخسار وحشیاش تسخیرم میکنند،
افکارم پرندههایش میشوند،
سیمابش در رگهایم میدود، درختی
از اندیشه، میوههایی با طعم زمان،
آه! زندگیای برای زیستن، زندگیای زیسته شده،
زمانی که با یک موج دریا باز میگردد،
زمانی که بیتفاوت دور میشود،
گذشته نگذشته است، هنوز هم میگذرد،
و بی صدا، در لحظهی گذرای بعدی جاری میشود،
در بعدازظهری از شوره و سنگ،
با دشنههای ناپیدایت، با خطی ناخوانا و سرخ
بر پوستم می نویسی،
و زخمها، ردایی از آتشم میپوشانند،
بیانتها می سوزم، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
دالانی از آینهها،
جایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی که همیشه به ابتدایش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از تماشاگاههای پیچپیچ،
کشکشان به میانهی دایره میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،چون تلالوئی
که در تبری منجمد میشود،چون نوری
که سلّاخی میکند، آنچنان محتوم
که چوبهی داری برای یک محکوم،
منعطف انگار که شلاق، و نازک چون خنجری
که همزاد ماه باشد، کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، از همم میپاشند،
و خالیم میکنند، یک به یک
خاطراتم را بیرون میکشی، نامم را به یاد ندارم،
دوستانم، غلتان در لجن، همراه خوکها خُرناس میکشند،
یا در جویهایی که خورشید میبلعدشان، فاسد میشوند،
جز جراحتی عظیم در درونم نیست،
حفرهای که کسی را به آن راه نیست،
حضوری بیپنجره،اندیشهای که باز میآید،
خود را مکرر میکند، خود را باز میتابد،
و خود را در شفافیت خود گم می کند،
اندیشیدنی که به نگاه چشمی
متوقف میشود که آن را،
که به تماشای خود است
تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود،
تماشا میکند،
ملیوسینا، من پولکهای وحشتانگیزت را دیدم،که به هنگام شفق سبز میدرخشیدند،
پیچیده در ملافهها خوابیده بودی،
چونان پرندهای صَیحهکشان بیدار شدی،
و فروافتادی و فروافتادی، تا گاهِ سفیدی و خُرد شدن،
جز جیغت چیزی از تو نماند،
و در انتهای زمان، من خویش را،
با چشمانی کم سو و تکسرفهای،
در حال مرور عکسهای قدیمی باز مییابم:
کسی نیست، تو هیچکس نیستی،
تودهای از خاکستر و جارویی کهنه،
چاقویی زنگزده و گردگیری از پَر،
پوستی که از مشتی استخوان آویزان است،
شاخهای کهنسال، حفرهای سیاه،
و آنجا، در قعر چشمان دختری که
هزار سال پیش غرق شده است،
نگاههایی که در عمق چاهی دفن شده اند،
نگاههایی که از آغاز ما را پاییدهاند،
نگاه دخترانهی مادری مُسن که
پسر بالغش را پدری جوان میانگارد،
نگاه مادرانهی دختری تنها
که پدرش را پسری جوان میانگارد،
نگاههایی که ما را
از عمق زندگی میپایند، و دامهای مرگند
- امّا چطور اگر سقوط در آن چشمها
راه بازگشتی به حیات راستین باشد؟
سقوط کردن، بازگشتن، یا خود را خواب دیدن،
خواب دیده شدن با چشمان دیگری که خواهند آمد،
زندگیای دیگر، ابرهایی دیگر،
باز هم مرگی دیگر را مردن!
- این شب بس است، این لحظه که هرگز
باز نمیماند از شکفتن، از انکشافِ
آنجایی که بودهام، آن کسی که بودهام، اسم تو چیست،
اسم من چیست:
آیا من بودم که،
ده سال قبل، در خیابان کریستوفر،
برای آن تابستان - و برای همهی تابستانها-
با فیلیس، که دو چال بر گونهاش داست،
جاهایی که گنجشکها برای نوشیدن نور میآمدند،
برنامه میریختم؟
آیا در ریفُرما، کارمِن به من گفت،
"اینجا هوا خیلی دلچسب است، همیشه آبانماه است،"
آیا او با کسی که من فراموش کردهام صحبت می کرد،
یا این که من اینها را از خودم در آوردهام و هیچکس نگفتهشان؟
آیا در اُکسانا بود که من از میان یک شب
که چونان درختی سیاه-سبز و عظیم بود قدم میزدم،
در حالیکه مثل باد مجنون با خودم حرف میزدم،
و در حال رسیدن به اتاقم بودم - همیشه یک اتاق-
آیا این حقیقت داشت که آینهها نشناختندم؟
آیا ما طلوع را از هتل وِرنِت تماشا کردیم
که با درختان بلوط می رقصید -
آیا تو گفتی "دیر شده"، وقتی که موهایت را شانه می زدی,
آیا من لکه های روی دیوار را دیدم و هیچ نگفتم؟
آیا هردوی ما با هم از برج بالا رفتیم،
آیا سقوط غروب را از روی پرتگاه تماشا کردیم؟
آیا انگورها را در بیدارت خوردیم؟ آیا در پِرُت
یاسمن خریدیم؟
نامها, جایها,
خیابانها و خیابانها، چهره ها، بازارها،
خیابانها، یک پارک، ایستگاهها، اتاقهای
تکی، لکههای روی دیوار، یکی
در حال شانه زدن مویش، یکی لباس پوشیدن،
یکی آواز خواندن در کنار من، اتاقها،
جایها، خیابانها، نامها، اتاقها،
خواب دیده شدن با چشمان دیگری که خواهند آمد،
زندگیای دیگر، ابرهایی دیگر،
باز هم مرگی دیگر را مردن!
- این شب بس است، این لحظه که هرگز
باز نمیماند از شکفتن، انکشاف
آنجایی که بودهام، آن کسی که بودهام، نام تو چیست،
نام من چیست:
آیا من بودم که،
ده سال قبل، در خیابان کریستوفر،
برای آن تابستان - و برای همهی تابستانها-
با فیلیس، که دو چال بر گونهاش داست،
جایی که گنجشکها برای نوشیدن نور میآمدند،
برنامه میریختم؟
آیا در ریفُرما، کارمِن به من گفت،
"اینجا هوا خیلی دلچسب است، همیشه آبانماه است،"
آیا او با کسی که من فراموش کردهام صحبت می کرد،
یا این که من اینها را از خودم در آوردهام و هیچکس نگفتهشان؟
آیا در اُکسانا بود که من از میان یک شب
که چونان درختی سیاه-سبز و عظیم بود قدم میزدم،
در حالیکه مثل باد مجنون با خودم حرف میزدم،
و در حال رسیدن به اتاقم بودم - همیشه یک اتاق-
آیا حقیقت داشت که آینهها نشناختندم؟
آیا ما طلوع را از هتل وِرنِت تماشا کردیم
که با درختان بلوط می رقصید -
آیا تو گفتی "دیر شده" , وقتی که موهایت را شانه می زدی,
آیا من لکه های روی دیوار را دیدم و هیچ نگفتم؟
آیا هردوی ما با هم از برج بالا رفتیم,
آیا سقوط غروب را از روی پرتگاه تماشا کردیم؟
آیا انگورها را در بیدارت خوردیم؟ آیا در پِرُت
یاسمن خریدیم؟
نامها, جایها,
خیابانها و خیابانها, چهره ها, بازارها,
خیابان ها, یک پارک, ایستگاهها، اتاقهای
تکی، لکههای روی دیوار، یکی
در حال شانه زدن مویش، یکی لباس پوشیدن،
یکی آواز خواندن در کنار من، اتاقها،
جایها، خیابانها، نامها، اتاقها،
اینگونه اتفاق افتاد ...
باد شدیدی کپهای خاک را از محل تعمیر خیابان روبروی کتابفروشی شینوا[1] بلند می کند و به آنسوی خیابان میبرد، مثل یک گردباد میچرخاندش و بعد همه جا پخشش میکند. ساعت پنج عصر است، درست بعد از چهارمین صدای بیپ که از رادیوی مغازه رادیوسازی خیابان دیشنگ [2]به گوش میرسد. هنوز فصل طوفانهای گرد و خاکآور نیست و هوا تازه شروع به گرم شدن کرده است. بعضی دوچرخهسوارها هنوز کتهای کتانی خاکستری کوتاه تنشان است، اگرجه در پیادهروها میشود زنانی را هم دید که لباسهای آبی رنگ بهاره پوشیدهاند. تردد بیپایان دوچرخهسوارها و پیادهها در جریان است، ولی ترافیک به اندازه وقت تعطیلی ادارات سنگین نیست. به هر حال، کسانی هستند که کارشان زودتر تمام میشود و کسانی دیگر هم که در مرخصی هستند؛ بنابراین همیشه آدمهای گرفتار یا بیکاری هستند که در خیابان ها رفت و آمد کنند. این ساعت روز همیشه همینطور است. اتوبوسها خیلی شلوغ نیستند، اگرجه همه صندلیها پر است، بعضی مسافران هم سرپایند و در حالیکه از پنحره به بیرون نگاه میکنند، میلهی سقف اتوبوس را چنگ میزنند.
مردی دوچرخهای را که به آن یک چرخ اضافی برای کالسکهای با سایبان شطرنجی قرمز و آبی رنگ بسته شده است به شکل اریب از آن سمت خیابان میراند. از جهت مقابل هم یک اتوبوس برقی آکاردئونی دوواگنه به سرعت میآید، اگرچه نه خیلی هم سریع. به وضوح سرعتش از آن ماشین سواری سبز کمرنگی که نزدیک است دوچرخه را زیر کند کمتر است، اگرچه سرعت هیچکدامشان بیشتر از از سرعت مجاز رانندگی در شهر نیست. مرد دوچرخهسوار روی دوچرخه خم شده است و به سرعت پدال میزند، ماشین سبزرنگ نزدیک به زیر گرفتن آن است و از این سو هم اتوبوس آکاردئونی به سمتش میآید. مرد تردید میکند ولی ترمز نمیکند، و همجنان دوچرخه به همراه کالسکهاش بیعجله خیابان را به شکل اریب طی میکنند. اتوبوس آکاردئونی بوق میزند ولی سرعتش را کم نمی کند. هنگامی که مرد از خط سفید وسط میگذرد دیگر غبار فرونشسته است، بنایراین مانع دیدش نمیشود. بدون پلک زدن نگاه می کند؛ حدود چهل ساله است و جوان نیست. از زیر کلاهش که کمی به پشت سر کج شده معلوم است که در حال طاس شدن است. مطمئنا قادر است اتوبوس آکاردئونی را که به سمتش میآید ببیند، و صدای بوقش را بشنود. دوباره تردید می کند، ترمز می کند، اگرچه نه خیلی سفت، و حالا دوچرحه به همراه کالسکهاش به کندی خیابان را به صورت اریب طی میکند. اتوبوس آکاردئونی حالا نزدیک شده است و بی توقف بوق میزند، به هر حال، دوچرخه مثل قبل به راهش ادامه می دهد. بچه ای که با لُپ های صورتی داخل کالسکه، زیر سایبان نشسته است به زحمت سه یا چهار سالش میشود. اتوبوس آکاردئونی که نزدیکتر میشود به ناگهان صدای شدید ترمزها و بوق بلندتر و بلندتر میشود. دوچرخه به آرامی به سمت اتوبوس در حرکت است. اتوبوس سرعتش را کم کرده، ولی هنوز در حال پیش آمدن است و مثل دیواری لحظه به لحظه نزدیکتر میشود. اتوبوس و دوچرخه تقریبا در حال برخورد هستند و زنی در پیادهروی آنسوی خیابان شروع به جیغ زدن میکند. پیادهها و دوچرخه سوارها، همه نگاه می کنند ولی به نظر میرسد هیچکس قادر به حرکت کردن نیست. به محض اینکه چرخ جلوی دوچرخه از اتوبوس رد میشود، مرد شروع میکند به تندتر پا زدن، شاید بتواند کاری کند، ولی به جلو خم می شود تا بتواند سایبان شطرنجی قرمز و آبی را لمس کند، مثل ایکه بخواهد به سمت پایین قشارش دهد. کالسکه از جایش بیرون میپرد، و جدا از دوچرخه روی یک چرخش حرکت می کند. بازوهای مرد بالا میروند و به پشت از دوچرخه میافتد، پاهای مرد گیر میافتند. در هیاهوی صدای بوق و ترمز و جیع زنان عابر، قبل از اینکه تماشاچیها بتوانند حتی نفسشان را آزاد کنند مرد، زیر چرخها له میشود. دوچرخهاش، مثل آهنپارهای به هم پیجیده شده و چند متر آنطرفتر در امتداد خیابان پرت میشود.
پیادهها در هر دو سمت مسیر بهت زده اند و دوچرحهسوارها همه از دوچرخههایشان پیاده شدهاند. همه جا ساکت است و فقط آواز آرامی از معازه رادیوسازی به گوش میرسد.
فکر می کنم یادت بیاد
قرارمون زیر پل شکسته ...
احتمالا این یکی از ترانههای دنگ لیجوان[3] خواننده هنگکنگی است. اتوبوس درحالیکه چرخهایش در حوضچهای از خون هستند، میایستد. خون از روی سپر جلوی اتوبوس در حال چکه کردن بر روی جنازه است. اولین کسی که خودش را به جنازه میرساند راننده اتوبوس است که در را باز میکند و بیرون میپرد. بعد هم مردم از هر دو طرف خیابان دوان دوان نزدیک میشوند. در همین حال بعضی کالسکه چپه شده را، که به داخل جوی کنارِ خیابان غلتیده، احاطه میکنند. زن میانسالی بچه را از کالسکه بیرون میاورد و همه تنش را وارسی میکند.
“مرده؟”
“مرده.”
“مرده؟”
همه آرام صحبت میکنند. رنگ بچه پریده، چشمهایش را محکم بسته، و رگهای آبیش را میتوان از زیر پوست لطیف و بچگانهاش دید ولی اثری از جراحتی شدید به چشم نمی خورد.
“نذارید فرار کنه!”
“زود، یکی پلیس خبر کنه!”
“چیزی رو جابجا نکنید! اونور نرید! بذارید همه چی همینطور که هست سرجاش بمونه!”
توده جمعیت جلوی اتوبوس را احاطه کرده است. فقط یک نفر به اندازه کافی کنجکاو است تا بدنه در هم پیچیده دوچرخه را بلند کند. وقتی که آن را سرجایش برمیگرداند زنگ دوچرخه به صدا در میآید.
“من هم بوق زدم، هم ترمز گرفتم! همهتون دیدید. اون عمدا" می خواست خودشو زیر اتوبوس بندازه و بکشه. من چه تقصیری دارم؟”
این صدای لرزان راننده است که سعی میکند توضیح دهد، ولی کسی به او توجه نمی کند.
“همهتون شاهد بودید، همهتون دیدید.”
“برید کنار! برید کنار، همه تون برید کنار! “ پلیسی با یک کلاه بزرگ از میان جمعیت بیرون میآید.
صدای مردانهای میگوید: “باید بچه رو نجات بدیم! زود باشید، یه ماشینو نگه دارید و بچه رو برسونید بیمارستان.”
مرد جوانی با کاپشن چرمی قهوهای در حالی که یک دستش را در هوا تکان می دهد به سمت خط وسط خیابان میدود. یک سواری تویوتا مدام بوق میزند تا بتواند از میان جمعیت وسط خیابان راهی پیدا کند. حالا، یکی از آن کامیونتهای ۱۳۰ میآید و توقف می کند. داخل اتوبوس، مسافران با زن کنترلچی بلیط بحث و جدل می کنند. یک اتوبوس آکاردئونی دیگر پشت سر میایستد. درهای اتوبوس جلویی باز میشود، مسافران به بیرون هجوم میبرند و به سمت اتوبوس آکاردئونی که تازه رسیده است میروند. همه جا پر از فریاد و هیاهو است.
هیجوقت نمیتونم فراموش کنم ...
آواز استریو ادامه می یابد.
خون هنوز چکه می کند و بوی آن در هوا پخش شده است.
“وووه..” بالاخره بغض بچه شکسته میشود.
“ حالش خوبه!”
“زندهس.”
نفسهای حبسشده مردم آزاد میشوند. گریه که بلندتر می شود، انگار جانی تازه در آنها دمیده شده است. مثل اینکه از بند آزاد شده باشند همه هجوم میاورند تا به جمعیت اطراف جسد بپیوندند. آژیرها سر و صدا می کنند. ماشین پلیسی با چراعهای گردان آبیرنگ روی سقفش وارد میشود، و وقتی چهار پلیس از آن بیرون میایند، جمعیت اندکی پراکنده میشوند. دو نفر از آنها از باتونهایشان استفاده میکنند، و جمعیت بلافاصله عقب مینشیند. ترافیک قفل شده است و صف طولانی از وسایط نقلیه در هر دو انتهای خیابان منتظر عبورند. یکی از پلیسها وسط خیابان میرود و با دستانش، که در دستکش سفیدند، ترافیک را هدایت میکند.
پلیس، زنِ کنترلچی بلیط اتوبوس آکاردئونی دوم را صدا میزند. ابتدا سعی می کند بهانهای بیاورد، و بعد با بی میلی بچه را از زن میانسال میگیرد و داخل کامیونت ۱۳۰ می برد. دستکش سفیدی علامت میدهد و کامیونت در حالیکه بچه در آن مشعول جیغ و گریه است راه میافتد.
وقتی پلیس باتونش را به سمت جمعیت تکان میدهد، تماشاچیها عقبتر میروند و مستطیلی میسازند که بدنه درهم پیچیده دوچرخه را هم شامل میشود.
حالا، از این سوی خیابان میتوان دید که بر راننده چه می گذرد. در حال پاک کردن عرق صورتش با کلاه لبه دار کتانیش است. پلیس مشغول سوال از اوست. گواهینامه رانندگیش را از پوشه قرمز رنگ پلاستیکیش بیرون میآورد و پلیس آن را توقیف میکند. او بلافاصله اعتراض می کند.
“واسه چی بهونه میاری؟ وقتی زیرش کردی، خوب یعنی زیرش کردی دیگه!” این را جوانی که دوچرخهاش را هل میدهد فریاد میزند.
زن کنترلچی که آستینپوش دارد از اتوبوس بیرون می آید و به شدت به جوان اعتراض می کند: “ اون می خواست خودشو بکشه، هم بوق زده شده بود و هم اتوبوس ترمز کرده بود، ولی واینساد، مستقیم رفت زیر اتوبوس.”
“این بابا وسط خیابون بوده و بچه هم همراش بوده، تو این روز روشن چطور راننده ندیدهش؟”
این را کسی با عصبانیت از میان جمعیت فریاد میزند.
یکی به استهزاء می گوید :
“مگه واسه یه همچین رانندهای فرقم میکنه که کسی رو زیر کنه؟ اعدامش که نمیکنن.”
“خیلی وحشتناکه. اگه بچه همراش نبود میتونست خودشو رد کنه!”
“امیدی هست که زنده بمونه؟”
“مغزش ریخته بیرون؟”
“من فقط یه صدای ترکیدن شنیدم.”
“واقعا شنیدی؟”
“آره یهویی گفت پوق.”
“این حرفا رو تموم کنین.”
“آخی، زندگی همینجوره، آدما به همین راحتی میمیرن ...”
“گریه میکنه.”
“کی؟”
راننده دو زانو نشسته و سرش را پایین انداحته است، چشمهایش را با کلاهش پوشانده است.
“عمدا که این کارو نکرده ...”
“ممکن بود این واسه هرکسی اتفاق بیفته ...”
“بچه همراش بوده؟ اون چی شد؟ چیزیش شد؟” یکی که تازه رسیده است میپرسد.
“بچه چیزیش نشده، خیلی شانس آورده.”
“بازم خوبه که بچه سالم مونده.”
“مَرده که مُرده!”
“پدرش بوده؟”
“واسه چی کالسکه به دوچرخهش بسته؟ همینجوریشم یه نفری سخته که تصادف نکنی.”
“تازه بچه رو از مهدکودک آورده بوده که ببره خونه.”
“مهدکودکا هم بدردنخورن، نمیذارن بچه رو واسه یه روز کامل اونجا نگهداری!”
“همینقدشم که بتونی یکیشو گیر بیاری شانس آوردی.”
“چی اونجا هست که بری نگاش کنی؟ از حالا به بعد، اگه بدون دقت کردن بخوای از خیابون ردشی ....” دست بزرگی کودکی را که سعی میکند از بین جمعیت جلو برود بیرون میکشد.
چراغهای قرمز چشمک میزنند، آمبولانس آمده است. پرستاران سفیدپوش، جسد را به سمت آمبولانس میبرند.، مردم جلوی ورودی همه مغازهها روی پنجههایشان ایستادهاند. آشپز چاقی هم که پیشبند بسته از غذاحوری کوچکی برای تماشا بیرون میآید.
“چی شده؟ تصادف شده؟ کسی مرده؟”
“پدر و پسر بودن، یکیشون مُرده.”
“کدوم یکی؟”
“پیرمرده!”
“پسره چی شده؟”
“چیزیش نشده.”
“وحشتناکه! چرا پدرشو از وسط راه بیرون نکشیده؟”
“برعکس، پدره پسر رو بیرون کشیده.”
“نسل به نسل اوضاع خرابتر میشه، باباهه زندگیشو هدر داده و بچه بزرگ کرده!”
“ تو که نمیدونی چی شده، الکی حرف نزن!”
“کی الکی حرف میزنه؟”
“حوصله ندارم باهات بحث کنم.”
“بچه رو بردن.”
“یه بچه کوچیک هم بوده؟”
خیلی ها تازه به محل حادثه رسیدهاند.
“میشه انقده هل ندی؟”
“من کِی تو رو هل دادم؟”
”چی رو دارین نگاه می کنید؟ راه بیفتید! راه بیفتید!”
خارج از حلقهی جمعیت مردم در حال تهدید به دستگیر شدنند. ماموران کنترل ترافیک با بازوبندهای قرمز سررسیدهاند و اکنون خیلی بیرحمتر از پلیس با مردم برخورد میکنند.
راننده، که در حال هل داده شدن به داخل ماشین پلیس است، برمیگردد و سعی میکند مقاومت کند، ولی حالا دیگر درهای ماشین بسته شدهاند. پیادهها شروع میکنند به دور شدن. دیگران سوار دوچرخههایشان میشوند و محل را ترک می کنند.
تماشاچیها کمتر میشوند ولی هنوز کسانی هستند که یا دوچرخههایشان را نگه می دارند و یا از پیادهرو به محل حادثه میآیند. اتوبوس آکاردئونی دوم جلوی صف طولانی از سواریها، ونها، جیپها، و لیموزین های بزرگ حرکت می کند و از کنار کالسکه با آن سایهبان شطرنجی قرمز و آبی که در جوی آب باقیمانده است، عبور می کند. بیشتر کسانی که روی پلههای مغازهها ایستاده بودند حالا یا داخل مغازهها رفتهاند یا محل را ترک کردهاند. در محل حادثه فقط جمعیت کوچکی ایستادهاند، دو پلیس مشعول اندازهگیری با متر هستند، در حالیکه دیگری در حال نوشتن در دفترچه کوچکی است. خون زیر چرخهای اتوبوس شروع به دلمه بستن کرده و در حال سیاه شدن است. داخل اتوبوس آکاردئونی با درهای بازش، کنترلچی بلیط کنار یک پنجره نشسته و به این سمت خیابان نگاه می کند. آنسوی خیابان، کسانی از پنجره یک اتوبوس آکاردئونی دیگر که نزدیک میشود بیرون را نگاه می کنند و بعضی حتی سرشان را از پنجره بیرون آوردهاند. حالا وقت برگشتن مردم از سر کار است و حداکثر ترافیک در خیابان جریان دارد. پیادهها و دوچرخهسوارهای بیشتری در خیابان هستند. به هرحال، فریادهای پلیس و ماموران کنترل ترافیک، مردم را از رفتن به وسط خیابان باز میدارد.
“تصادف شده؟”
“کسی هم مرده؟”
“احتمالا"، خونها رو ببین!”
“دیروز، تو جاده جیان کانگ[4] یه تصادف شده بود، یه جوون شونزده ساله رو بردن بیمارستان، ولی نتونستن نجاتش بدن. می گفتن تنها پسر خونواده بوده.”
“این روزا کدوم خونوادهس که فقط یه پسر نداشته باشه؟”
“آخی، پدر و مادرای بیچاره ش حالا چطور میتونن زندگی کنن؟”
“اگه وضع ترافیک درست نشه، تصادفها بیشتر هم میشه.”
“آره، حداقلش کمتر نمیشه.”
“هر روز کلی دلشوره دارم تا جیمینگم[5] بعد از مدرسه ش سالم برسه خونه ...”
“تو که پسر داری مشکلاتت کمتره، دخترا دردسرشون واسه پدر و مادر بیشتره.”
“نگاه کنین، نگاه کنین، دارن عکس میگیرن.”
“خوب بگیرن، دیگه چه فایدهای داره؟”
“عمدا این بابا رو زیر گرفته؟”
“کسی چه می دونه!”
“من داشتم میگذشتم.”
“بعضی رانندهها دیوونن مثل وحشی ها رانندگی میکنن. اگه از مسیرشون کنار نری، عمرا بذارن بگذری!”
“بعضی آدما عقدههاشون رو با کشتن مردم خالی میکنن، حالا هر بدبختی هم ممکنه قربونیشون باشه.”
“آسون نیست که درباره همچین اتفاقایی نظر بدی، اینا همش به تقدیر آدما بر می گرده. تو ده قبلی ما یه نجّار بود که وضعشم خوب بود ولی اهل مشروب بود. یهبار که واسه کسی خونه میساخت، شب که برمی گرده خونه، مست و پاتیل میزنه به سرش و کلهش رو محکم میکوبه به یه سنگ نوک تیز و ....”
“نمی دونم چرا این چند روزه که پلکم میپره.”
“کدوم یکی؟”
“وقتی راه میری نباید این همه غرق فکر و خیال شی. حیلی وقتا شده دیده مت که ...”
“می بینی که تا حالا چیزی نشده.”
“اتفاق یه بار میفته، میدونی که من تحملش رو ندارم.”
“تمومش کن! مردم دارن نگاهمون میکنن...”
عاشق و معشوق همدیگر را نگاه میکنند و در حالیکه دست هم را گرفتهاند دور میشوند.
عکسبرداری از صحنه تمام میشود. پلیسی که متر به دست دارد یک بیل حاک و خُل برمیدارد و روی خون میپاشد. باد کاملا ایستاده است و هوا رو به تاریکی است. کنترلچی بلیط که کنار پنجره اتوبوس آکاردئونی نشسته است چراغ ها را روشن کرده و درآمد بلیطهایش را حساب و کتاب میکند. پلیسی لاشه دوچرخه را روی شانههایش به سمت ماشین میبرد. دو مرد با بازوبند قرمز، کالسکه را از جوی آب بیرون میآورند، داخل ماشین میگذارند، و همراه پلیسها محل را ترک میکنند.
موقع شام است. کنترلچی کنارِ درِ اتوبوسِ آکاردئونی ایستاده است و بیصبرانه انتظار می کشد تا ترمینالِ مرکزی رانندهای بفرستد. حالا عابران به ندرت حتّی نیم نگاهی به اتوبوس که وسط خیابان ایستاده است میاندازند. تاریک است و کسی متوجه خونی که در جلوی اتوبوس با خاک پوشانده شده است نمیشود.
بالاخره، چراغ های خیابان روشن میشوند و بعد از مدتی اتوبوس خالی از وسط خیابان برده میشود. ماشینها دوباره با سرعت زیادی حرکت میکنند، گویی هیج اتفاقی نیفتاده است. نزدیک نیمه شب به سختی کسی در آنجا حضور دارد. تانکر خیابان شوی به آرامی از تقاطعی آنسوتر، از سمت چراغ راهنمایی، نزدیک نردهای که پوستر آبی رنگ بزرگی بر آن آویزان است، میآید. یک ردیف کلمه به رنگ سفید روی پوستر نوشته شده است. “برای ایمنی خود و دیگران، لطفا قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کنید.” تانکر به محل تصادف که میرسد سرعتش را کم میکند. و با فشارِ آب خون باقیمانده را میشوید.
خیابانشورها ضرورتا نمیدانند که چند ساعت قبل اینجا تصادفی اتفاق افتاده و آدم بیچارهای درست همینجا کشته شده است. ولی اصلا این درگذشته چه کسی هست؟ در یک شهر چند میلیونی، فقط خانوادهی مرد و بعضی دوستان نزدیکش او را میشناسند و اگر مدارک هویت مرد همراهش نبوده باشند، حالا ممکن است حتی آنها هم ماحرای تصادف را ندانند. مرد احتمالا" پدر بچه بوده است و زمانی که بچه آرام بگیرد میتواند اسم پدرش را بگوید. در اینصورت، مرد باید زن هم داشته باشد. او کاری را انجام میداده که وظیفه مادر بچه بوده است؛ بنابراین می بایست پدر خوبی بوده باشد. وقتی فرزندش را دوست داشته، احتمالا به همسرش نیز عشق میورزیده است، ولی آیا زنش هم او را دوست داشته است؟ اگر دوستش داشته پس چرا وظایف همسریش را به جا نمیآورده است؟ ممکن است زندگی سختی داشته، وگرنه چرا میبایست این همه پریشان احوال باشد؟ آیا او ذاتا" آدم مردّدی بوده است؟ شاید چیزی او را آزار میداده، مشکلی که نتوانسته حلّش کند، و او آنقدر تسلیم سرنوشت شده باشد که حتی سعی نکرده است از این بدبختی بزرگتر هم فرار کند. به هرحال، اگر او اندکی دیرتر یا زودتر بیرون آمده بود گرفتار این عاقبت فجیع نمیشد. یا اگر بعد از اینکه بچه را سوار کرده بود سریعتر یا آرامتر پدال میزد، یا اگر زن مربی مهدکودک بیشتر درباره بچهاش با او صحبت میکرد، و یا اگر دوستی سرراهش را گرفته بود تا با او احوالپرسی کند. به هرحال این مرگی ناگزیر بود. او هیچ مریضی کشندهای نداشت ولی مرگ در انتظارش بود. مرگ برای همه گریزناپذیر است، اگرچه میتوان جلوی مرگ زودرس را گرفت. ولی اگر در تصادف نمیمرد، چگونه میمرد؟ تصادف در ترافیک شهر اجتنابناپذیر است، هیچ شهری بدون تصادف نیست. در همه شهرها این احتمال وجود دارد، حتی اگر متوسط روزانه یک به میلیون باشد؛ در شهری به این بزرگی همیشه کسی هست که دچار این بدشانسی شود. او هم یکی از این آدمهای بدشانس بوده است. آیا قبل از اینکه این اتفاق برایش بیفتد به او هیچ الهامی هم شده بود؟ وقتی این اتفاق برایش افتاده به چه فکر می کرده است؟ احتمالا وقتی برای فکر کردن نداشته است، وقت نداشته که این تیرهروزی را که در حال رخ دادن بوده، بفهمد. برای او هیچ بدشانسی بزرگتر از این نمیتوانسته وجود داشته باشد. ولی حتی اگر او همان یک در میلیون باشد، مثل یک دانه ماسه، حتما" قبل از مرگ به بچهاش فکر میکرده است. با فرض اینکه بچه خودش بوده باشد، آیا این بیانگر ایثار و مردانگی او نیست که خودش را به خاطر او قربانی کرده است؟ شاید هم همهاش حس ایثار نبوده، بلکه تا حدی غریزی بوده باشد. غریزۀ پدر بودن. مردم فقط درباره غریزۀ مادری صحبت می کنند، ولی همواره مادرانی هم هستند که فرزندانشان را ترک می کنند. این که او خود را به خاطر فرزندش قربانی کرده است، بی شک بسیار با ارزش است، ولی این ازخودگذشتگی کاملا قابل اجتناب بوده است. اگر او فقط کمی دیرتر یا زودتر بیرون آمده بود، اگر در زمان حادثه فکرش مشغول نبود، یا اگر هیکلی قویتر داست، یا حتی اگر کمی فرزتر بود. ولی به هر حال مجموعۀ این عوامل مرگش را جلو انداخته است، بنابراین این بدشانسی اجتناب ناپذیر بوده است. من دوباره فلسفه میگویم، ولی زندگی فلسفه نیست، حتی اکر بتوان از شناخت زندگی فلسفه را آفرید. و نیازی نیست که آمار تصادفهای منجر به مرگ را بررسی کرد، چرا که این وظیفه سازمان کنترل ترافیک، یا سازمان ایمنی عمومی است. البته یک تصادف میتواند به عنوان نوشتهای برای صفحهی حوادث یک روزنامه استفاده شود، و اگر با خیالپردازی هم همراه شود می تواند به صورت یک قصه روان نوشته شود،این همان چیزی است که خلاقیت نامیده میشود. به هر حال آنچه به این بحث مرتبط است ، به سادگی، فقط بیان روند رخ دادن این تصادف است، تصادفی که در ساعت پنج عصر اتفاق افتاد، در بخش مرکزی حیابان دشنگ روبروی مغازۀ رادیو سازی.
جز جراحتی عظیم در درونم نیست،
حفرهای که کسی به آن راه نمییابد،
حضوری بیپنجره،اندیشهای که باز میآید،
خود را مکرر میکند، خود را باز میتابد،
و خود را در شفافیت خود گم می کند،
اندیشیدنی که به نگاه چشمی
متوقف میشود که آن را،
که به تماشای خود است
تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود،
تماشا میکند،
ملیوسینا، من پولکهای وحشتانگیزت را دیدم،که به هنگام شفق سبز میدرخشیدند،
پیچیده بین ملافهها خوابیده بودی،
چونان پرندهای صَیحهکشان بیدار شدی،
و فروافتادی و فروافتادی، تا گاهِ سفیدی و خُرد شدن،
جز جیغت چیزی از تو نماند،
و در انتهای زمان، من خویش را،
با چشمانی کم سو و تکسرفهای،
در حال مرور عکسهای قدیمی باز مییابم:
کسی نیست، تو هیچکس نیستی،
تودهای از خاکستر و جارویی کهنه،
چاقویی زنگزده و گردگیری از پَر،
پوستی که از مشتی استخوان آویزان است،
شاخهای کهنسال، حفرهای سیاه،
و آنجا، در قعر چشمان دختری که
هزار سال پیش غرق شده است،
نگاههایی که در عمق چاهی دفن شده اند،
نگاههایی که از آغاز ما را پاییدهاند،
نگاه دخترانهی مادری مُسن که
پسر بالغش را پدری جوان میانگارد،
نگاه مادرانهی دختری تنها
که پدرش را پسری جوان میانگارد،
نگاههایی که ما را
از عمق زندگی میپایند، و دامهای مرگند
- امّا چطور اگر سقوط در آن چشمها
راه بازگشتی به حیات راستین باشد؟
همه را در خود بینی، از موسا و عیسا و ابراهیم و نوح و آدم و حوّا و ایسیه و دَجّال و خِضر و اِلیاس، در اندرونِ خود بینی. تو عالَمِ بیکرانی! چه جایِ آسمانهاست و زمینها؟
ایشان نمیدانند که ما در حقّ ایشان چه میاندیشیم. اگر دانستندی که ایشان را چه صفا و پاکدلی و دولت میجوییدیم، پیش ما جان بدادندی. من هرگز بد نیندیشن. چه اندیشد خاطری که پاک شود ار دیو و وسوسهی خود؟ هرگز دیو در آن دل نیامده است، پیوسته در او فریشته بوده باشد. تا حق تعالا میفرماید که «من این را خانهی رحمتِ خود میکنم. شما کَرَم کنید، بیرون روید!»
چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مُرده سازد. عادتِ دریا آن است که تا زنده است، او را فرو میبَرَد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد، برگیردش و حمّالِ او شود.
اکنون، از اوّل خود را مُرده سازد و خوش بر رویِ آب میرود.