من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن.

من از قاضی شمس‌الدّین به آن جدا شدم که مرا نمی‌آموخت. گفت:«من از خدا خجل نتوانم شدن. تو را همچنین که خدا آفریده است،  گَرد و مَرد، نیکو آفریده است. من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن. گوهری بینم بس شریف. نتوانم بر این گوهر نقشی کردن.» 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد