مولانا رها نمیکند که من کار کنم. مراد در همهی عالَم یک دوست باشد، او را بیمُراد کنم؟ بشنوم مُرادِ او، نکنم؟ شما دوستِ من نیستید - که شما از کجا و دوستیِ من از کجا؟ الّا از برکاتِ مولاناست هر که از من کلمهای میشنود. هرگز، یا چندینگاه، از من کسی چیزی میشنود؟ با کسی چیزی میگفتم؟ تو ابراهیمی به کُتّاب، مرا معلّمی میدیدی. الّا بسیار است که کسی در ناشناخت خدمتی کند. خدمت در ناشناخت کو و خدمت در شناخت کو؟
عالَمِ خق فراخناییست، بَسطی بیپایان، عظیم: مُشکلِ مُشکل است نزدِ بعضی و نزدِ بعضی آسان آسان - که از این آسانی در تحیّر مانده است که «کسی در این خود سخن گوید؟»
همهی انبیا و اولیا در آرزویِ لِقایی چنین بودهاند که صورت او را ببینند. کسی که او در این مانده باشد که «صد ولی به گَردِ نَبی نرسد.» او کجا رسد؟ کسی که عقیدهی او این باشد که «قرآن کلامِ خداست، حدیث کلامِ محمّد،» از او چه اومید باشد؟ مَطلَعِ او این باشد، مُنتهایِ او به کجا رسد؟ - که اینها همه در طفولیّت میباید که معلومِ او باشد، او در این تنگنا مانده باشد.
این راه
سخت عَجَب پنهان است.
اینک،
شِحنگان نشسته چندین.
راه نیست آن.
و ممکن نیست.
زنهار - مروید!
خدایا! دیگه بسّه! بسّه! بسّه! بسّه! بسّه! خسته شدم!
گردآوری روبرتو گونسالس اچهوریا
ترجمهی عبدالله کوثری
کتاب جذاب و جالبی بود. اکثر داستانها زیبا و عالی بودن. پنج ستارههایشان را مشخص کردهام.
۱. فری رامون پانه / اندر حکایت جدا شدن مردان از زنان
۲. بارتولومه دِ لاس کاساس / بلای مورچه
۳. خوانا مانوئلا گوریتی / کسی که گوش میکند
۴. ژوائو دُ ریو (پائولو بارتو) / ملوسکی با لباس صورتی *****+ عالی
۵. رافائل آروالو مارتینس / مردی شبیه اسب*****
۶. روبن داریو / مرگ ملکهی چین *****
۷. لوییزا مرسدس لوینسون / کلبهای در جنگل *****
۸. هکتور مورنا / سرهنگ سواره نظام *****
۹. خولیو کورتاسار / طاقباز در شب*****+عالی
۱۰. خوان کارلوس اوُنتی / خوش آمدی، باب *****+عالی+عالی
۱۰. خوان رولفو / تالپا *****
۱۱. روساریو کاستلانوس / درس آشپزی
۱۲. خوسه بالسا / پُشت آن زن*****
۱۳. رینالدو آرناس / پایان رژه ***** + عالی
حالا خوب میفهمم چرا کوه این بار را نکشید، درد زیاد است، مرد بودن سخت است، کدام کوه را چنین توانی است؟ تو بگو!
آن را بنگر که نورِ ایمان از رویش فرو میآید - صاف از نفاق. نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود. فرق است میان نوری که با اندک امتحان، آن ذوق و نور تیره شود.
مرا یکی دوستنمای بود، مُریدی دعوی کردی، میآمد که «مرا یک جان است، نمیدانم که در قالبِ توست یا در قالبِ من؟»
به امتحان، روزی گفتم «تو را مالی هست؟ مرا زنی بخواه باجمال! اگر سیصد خواهند، تو چهارصد بده!»
خشک شد بر جای!
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید،
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید،
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد، به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را میپروراند، شاخ و برگتان را هرس میکند.
همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخههاتان را که در
آفتاب میلرزند نوازش میکند، به زمین فرو میرود و ریشههاتان را که به
خاک چسبیدهاند میلرزاند.
عشق، شما را همچون بافههای گندم برای خود دسته میکند.
میکوبدتان تا برهنهتان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نانی شوید.
وای بر آن رنجور که کارش به یاسین افتد! - یعنی از شیخ آنگاه ذوق یابد که شیخ با او نفاق کند و سخن نرم و شیرین گوید. آنگه، شاد شود و نداند که خوف در اینجاست. امّا در آنکه پادشاه سخنی میگوید با نهوّر و درشت، هیچ خوفی نیست: خود سخنی میگوید هموار - مناسب به حالتِ شاهیِ خویش. تو از شاهانِ در حالتِ اِکرام ترس!