چون عاجز شود، یا از آن عجز روشنایی پیدا میشود یا تاریکی. زیرا که ابلیس از عجز تاریک شد، ملائکه از عجز روشن شدند. معجزه همین کند، آیاتِ حق همچنین باشد. چون عاجز میشوند، به سجود میآیند.
دیروز کسی ازم میپرسید این درسته که میشه ا زچهرهی آدمها به درونشون پی برد؟ گفتم نه. گفتم منم یه زمونی اینجوری فکر میکردم ولی باید کلی طول میکشید تا بفهمم «ای بسی ابلیس آدمرو که هست.»
گفت «آن را که میجُنبید در حالت و با خود میپیچید؟»
گفتم «جنبیدن بر دو نوع است: یکی را شکنجه میکنند، هم میجُنبد، از زخمِ چوب میجُنید، و آن دگر در لالهزار و ریاحین و نسرین هم میجُنبد. پیِ هر جنبش مرو!»
تمنّا هست، الّا هوا بالا و زیر و تو بر تو گرفته است. آن ساعت، پرتوِ آن کس یا پرتوِ سخنِ آن کس که از هوا برون آمده است بر او زند، هوا پارهای از او باز شد. این سخن به او رسید، خوش شد. باز، آن هوا فراز آمد و او را فرو گرفت. او به آن سخن خوش شد و رفت به کارِ خود. آن خود بر او حجّت باشد. و حُرمَتِ درویش نگه ندارد - که «از من عاقلتر که باشد که مرا عقل آموزد؟» و طلبِ خدا سَرباری کند - سَرافزون.
خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار - که همچون شببازان که از پسِ پرده خیالها مینمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی میکنند و مُقِرّند که باطل است: « از ضرورت، از برای نان میکنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.
درویش را از تُرُشیِ خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بَط را چه زیان؟
یکی دو روز پیش داشتیم با شایان علّت علاقهمون به کارتون یا کتابهای کودک یا نظریات شازده کوچولو را بررسی میکردیم. سوال این بود که آیا ما مثل کودکان فکر میکنیم که میتونیم از همچین چیزایی لذّت ببریم؟ آیا قسمتی از وجود ما تو کودکیش مونده و رشد نکرده؟
نظر شایان این بود که اینجوری نیست! ما مثل کودکان فکر نمیکنیم. کودک درک درستی از اطرافش نداره و تفاوت بین کودکی و بزرگسالی رو نمیشناسه. در واقع نگاهش به کودکی (اگه نگاهی باشه) اختیاری نیست و کاملا اجباریه. به مزیّات و معایب کودکی هیچوقت فکر نکرده. ولی ما تفاوت بین این دو تا رو تشخیص میدیم و جذب کودکی میشیم. در واقع ما کودکی رو انتخاب میکنیم.
نکتهی جالب دیگهای که شایان بهش اشاره کرد به قول خودش مینیمالیستی بودن یا به قول من ابسترکت بودن کودکیه. مثلا شما تو یه کارتون روابط پیچیدهای رو که تو یه فیلم بزرگسال میبینید نمیبینید. همه چی تو لحظه تعریف میشه و تموم میشه. به قول شایان مثلا سوپرمن تو یه لحظه در وقوع یه حادثه است و در لحظهای دیگه جایی دیگه بدون اینکه اثری از حادثهی قبلی تو زندگیش مونده باشه. روابط بسیار سادهن، دقت کن سطحی نیستن، سادهن.
همهی اینها باعث میشه کسایی مثل ما که درد پیچیدگی و مضرّاتش رو حس کردیم رو به دنیای کودکی بیاریمو
اینها همه دنیااند، به دنیا زندهاند. دیدی که آنروز چهگونه نشسته بود و شکسته - که نایب نبود، معزول بود - و امروز چون نشسته است؟
یک بار من بروم به عزم، تا هیبت خدایی بیند، آن همه حالش در هم شکند: نه وَجد مانَد، نه واقعه و نه مراقبه، نه قال و نه حال - همه به تاراج رود.
اگر کسی بیاید در روزگاری و این بگوید که «سرِّ کلام دیگر است و کلام که حرف و صوت نیست دگر،» فرق بپرسی، چون تمام کند، و در پایِ او افتی و بگوید که این سِرِّ کلام چیست و آن نیز برای غیر است و بُرهانها بنماید، چنان که بر تو روشن کند، و آثارِ هیبت و عظمت و قدرتِ خدا بر او ببینی، برادرِ خُردِ ما باشد. الّا مردی میباید که دردی باشدش که وَهم و خیال و تردّد را بسوزاند و بر هم دراند.
این کلام با هفت بطنش با هم میگیریم، سِر نیست. سِر غیرِ این است. و آن چه سِرّ است هم برای غیر است. چون «اَلِف» خود بسیار است، برای غیر است. بنگر که سخن چند حرف است!٬ آنگاه، سخنِ دوم اوّل را میشکند و میپوشاند و سوم دوم را میپوشاند. آنگاه، باز، ظاهر کردن گرفت و رو به سخن اوّل آورد. این دیگر در دامنش آویخت. این صدهزار تَلَوُّن است و رنگارنگ. هر چه میگوید، زودزود جوایش میگوی - که «شُکرُالمُنعم واجب!»