چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهوارههای خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
فریادهایِ عاصیِ آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموشوارِ تاک -
هنگامی که غورهی خرد
در انتهایِ شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریزِ از درد بود
چرا که من، در وحشتانگیزترینِ شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب میکرده ام.
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینهها و ابریشم ها آمده ای.
در خلأی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تَهیِ میانِ دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار،
نفست در دست هایِ خالیِ من ترانه و سبزی است
من برمیخیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم
آینهای برابرِ آینهات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.