تو با این فقر چه می‌خواهی که آن را واپَس می‌اندازی از شیخی؟

گفت که «فقر است و بالایِ فقر، شیخی. و بالایِ شیخی، قُطبی. و بالایِ قطبی، فلان چیز.»

خواستم گفتن که «تو این فقر را به هیچ باز‌آوردی. این فقیر را از این شیوخِ بی‌خبر واپَس‌تر کردی. تو با این فقر چه می‌خواهی که آن را واپَس می‌اندازی از شیخی؟» امّا هیچ نگفتم. جوابِ او سکوت بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد